شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
یک دست کلاغو به یکی برف،زنگ را زددرخت زمستان...
شعرهایماز آمدنت می گویندومن...بی خبرم....
کاش می شدتو را بوسیدو کنار گذاشت!...
زمین اشک های آسمان را به غنیمت برد،دریا متولد شد...
و خواب کابوسی که هر شبمی گیرد از منچشمان تو را...
تو را می جویمپرنده ای به دنبال دانهدر میدان مین...
بال هایم را چیدندپرواز را در دهانممزمزه کردم...
از یادت یاد بگیرهمیشه همراهم است...
باران باریدبوی دلتنگیهایتبلند شد...
رهایم نکناین بال و پرآسمان نمی خواهدآغوش تورهایی من است...
آهسته تر برورد پایت مراعاشق زمین می کند!...
بریده صورت آسمان را ابر سفیدی......
شاید امروزجور دیگری باشدبا نگاهمخواهی خواندبا نگاهت خواهم خواند...
تشنه ی بارانمقصه ی ابرها را بنویستا بشویمپنجره ی چشمانم را...
دنیا همه پوچ توتنها گل من...
یک تنهتن هام...
پلک بگشاتا صفحه ی صبحورق بخورد...
سرشارم از تنهاییو پنجره امضرب بارن نیست...
تورا خواندمنبودیآنجه باید...
حرف هایش نشان آشنا می دادزیر گوش درختتبر...
چشم فرو بستیمقایم شدموشکبازی بازی جان باختیم...
سنگی بر سینه دارندروزنامه های صبحدر پیشخوان دکه ها...
ماندن فعل نیست،دینی ستبا پیروانی اندک...
از پیله در آمدیم،جهان همهپنجره بود!...
پر کارترین شاعر جهان...شب است!با آن همه شعر سپید کوتاه...
تراشیدمتا رنگ دهمبه صفحه ی سیاه زندگیمداد رنگی...
گاهیچتر را باید دست باران دادروی سر خودش بگیردو ماجایش بباریم...
هوا ناخوش!صدای کلاغ......
در کالبد خودمبهترین خودمروزگار آفتاب پرست...
دریغ از یک سیبهمه را گاز زدندگناه...
دکمه های شب واماهانگشت نما...
ایستادمچرخ زمان هنوزمی لنگد...
خفاشی معکوسمروی فکرهایم راه می رومروی اندیشه هایم آونگ!...
مشت خاکی بر جای خواهم نهاد به قدر بنفشه ای که بنشانی...
بی تاب ام کاشبر می گشتتاب کودکی...
مردم از آن دم که با مردم چشمان تو در گیر شدم...
بیا که *شعر *هایممغزم را خورده اندبس که حرف آمدنت را می زنند!...
به تنگ آمد دلشترکید...... انار...
آشناست به بوی قدم هات کوچه...
در یک رستاخیز ساده!از باورهای پوشالیشاید عاشق کلاغ شود مترسک...
سیاه چال!گونه ایبا خنده ی ساختگی...
رودخانه خشک شدو ماهیان مردندسنگها اماحمام آفتاب گرفتند!...
دچار یعنیدو پا داشتئه باشیاما برای رفتن این پا و آن پا کنی...
اندیشه ی پروازسهم قاب پرنده...
باران تمام مرا ششت جز دلمکه جای پای توست...
از قبیله چوبها دود بر خاستآنها به مرگ علامت می دادند...
دفترم را بر می دارمو شعر هایم رانگاه میکنمصدای بچه ها می آید...
چشمهایم رانخواهم شستتو را باید همانگونه ببینمکه بار اول دیدم...
یک جا بماننگاه گندمزاربه هم می ریزد...
من خواب های زنی هستمکه بر طاقچه می تابد...