یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
سکوت را شکستم چه کنم؟…با این شکسته ها...
درد دل هایم را که شنیدجاده چالوسی شدپر از پیچ و تابِ رفتن...
باز استگاردِ آغوشمدلمضربه فنی می خواهد...
این فاصله تقصیر من نبودآخردوستت دارم هایتبوی عبور می داد!...
دیوار همترک برداشتوقتی آجر دلششکست…...
درد را می شستندسازهای بی صدادر چنگ رود...
* آه *درد راکشیدم...
محکوم به حبس ابددر سینه امعشق را که جانی ست...
پایبند توامپای تو بند نمی شود...
مردابباور رودیکه جا ماند...
من یک پرنده امایستاده ام کنار این راهکه درخت بگذرد!...
شب ، راه گم می کنمدر خمِ گیسویتو پیدا می شوم هر روزدر صبحِ چشمانت...
آنقدر خوابت رادیدم کهعسلی شدندچشمهایم...
خاطره یعنی؛لبخند مندرخیال تو…...
اگرچه بسیارند شغال هااما بیشههمیشه به نام شیراست...
آه ..داردجانم را می کَند آن خاطره ی کلنگی...
هنوز همبندم کفشم را …پروانه ای گره می زنمدر مسیرِ خانه ات...
گیسو بسته امبه نسیم آمدنتبی قراری های دل را...
میجنگی ؟که اسیر توست..صلح...
قطار رفت،و این ریل سالهاست..پیراهن به آتش می کشد....
تابوتمی سپارد به خاکدرخت آرزویش را...
ما که قرار است پروانه شویمبگذار دنیا تا میخواهد پیله کند...
مهربانی دیوارندارد...
و بیابانزیر سایه ی درختو سار کوچکیغنوده بر رویای آسمان...
نیستبا تودرنگدیگری...
به سوگنادانیسیاهپوشم...
نشان عشقبه سینه داشتسربازی / که از جنگ گریخته بود....
دستان کوچکتچنگهای بزرگیبه دل می زنند...
گیسو بسته ام به نسیم آمدنتبی قراری های دل را...
می کشد فریادنگاه تودر قاب خالی دیوار...
آنقدر به دنبالتدویده امبند دل کفش هایمبریده است...
و پس از مرگمرا تنگ در آغوش بگیرحقم این استکه در موطن خود دفن شوم...
در من هزار فکرستو فکر توهزار من می ارزد!...
لحظه خونین شدن قلبمیادت هست؟وقتی که پنجه انداختیبه رفتن...
سیب پیوندیمیوه هایش ترش و شیرین...آلبوم قدیمی...
می روم سوی خیالتن به صخره می کوبانم!از تنم...هزار لاله می روید....
جنگآواز چند گلوله استو رقص جای خالی اتپشت خاکریز تنم...
مارش عزا می زدشکم گرسنه ای کهخواب کیک زردبرایش دیده بودند!...
با صدای گریه ی ابرهاجوانه ی اندوه زدخاطرات خیس خورده ای...
خودم را به آن راه می زنمشاید آنجامنتظرم باشی......
چه سرد استتو را می گفتکه می وزیدی....
عاجز فاصله ام ثانیه هم دل تنگی ست...
بوی مهر می آیدهم تو آمده ای هم پاییز...
دوستت دارماگر می توانی بیا و این را تلافی کن...!...
بوسه از خاطره آموختجا گذاشتن رد را...
چه خیال های تا به تاییکه با موهای تونبافته ام...
ناگهان صبح روشنی دیگردر شبی تاریک...می شود نزدیک!...
در این حوالیکسی را می شناسمکه از فرط فقرایمانش را خورده بود...
چشم هایتحرف به حرذفگلو گیر بود...
سنگی که شیشه ها را می شکندکنار ماهی ها چقدر آرام است...