یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
تَرک یاران کرده ای ای بی وفا یار این کُند؟ دل ز پیمان برگرفتی هیچ دلدار این کُند؟...
بی عشق نشاط و طرب افزون نشودبی عشق وجود خوب و موزون نشود...
هر کجا عشق اید و ساکن شودهر چه نا ممکن بود ، ممکن شود...
در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر...
ای که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مهر نیست...
هرچند می رود، بروم چای دم کنمشاید کمی نشست...خدا را چه دیده ای...
اگر به دامن وصل تو دست ما نرسد کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را...
تو را دارم ای گل، جهان با من است تو تا با منی، جانِ جان با من است...
خواستم گریه کنم، قلب صبورم نگذاشت وقت زانو زدنم بود، غرورم نگذاشت...
زمین را گر شوی مالک طمع بر آسمان داریدم مردن همی بینی نه این داری نه آن داری...
گفتنی نیست، ولی بی تو کماکان در مننفسی هست دلی هست، ولی جانی نیست...
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کردبا خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد...
بوسه می خواهی بفرما این لب من این شمااین همان یک جمله ای بوده که او هرگز نگفت!...
دلم یک استکان چای و دو حبه قند می خواهددلم یک جرعه از شیرین ترین لبخند می خواهد...
غم نا امیدی من مگر آن زمان بدانیکه برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی...
تو آرزوی منی از دمی که یادم هستکنون که مال منی من چه آرزو بکنم؟...
نوبت آمدن جمعه موعودت نیست؟ شور تلخی به دل منتظرم میریزد...
گاهی به سرم می زند عاشق شوم از نو از بس که شدیدا گله دارم گله از تو...
باور نکنی هرکس لبخند به رویت زداین شهر که می بینی عشاق دغل دارد...
تو با نامهربانی هم قشنگی، پس نمی پرسم:کمی با من، دلت را مهربان تر می کنی یا نه؟...
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی...
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را...
گر هیچ مرا در دل تو جاست بگوگر هست بگو نیست بگو راست بگو...
گاهی تو را کنار خود احساس میکنماما چقدر دلخوشی خوابها کم است...
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی توبه کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو...
جانا دگر از حسرت دیدار چه گویمدل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی......
همین حد قانع ام گاهی،سلامی حال و احوالیبرایم عاشقی یعنی،،بدانم خوب و خوشحالی...
هر چند که عمری همه از بوسه نوشتند من عاشق آن اخم پر از ناز حبیبم...
پشیمانم ز این راهی ، که تا اکنون در آن بودم گرفتار غم عشقی ، به یک نامهربان بودم...
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی...
چشم هایت شاهکاری محشرست باقی دنیا سیاهی لشکرست......
گهی بر سر گهی در دل گهی در دیده جا دارد غبار راه جولان تو با من کارها دارد...
آن کیمیا که میطلبی، یارِ یکدل استدردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست...
نازم به چشم یار که تیر نگاه رابی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد...
همه ى قافیه ها تابع زلفش بودندچادرش را که به سر کرد، غزل ریخت به هم!...
غم غربت بگیرد مثل بغضی سخت نایت را محرم آی می چسبد بگریی غصه هایت را...
تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن در جهان گریاندن آسانست اشکی پاک کن...
عشق زیباست ولی قد همین زیباییمردن و زنده شدن های فراوان دارد...
از ورق گردانی وضع جهان غافل مباش صبح و شام این گلستان انقلاب رنگهاست...
برگ خشکی که از این شاخ فرو می ریزد می رود،تا غم پاییز به پایان برسد...
بیدار مانده ام که تو را مثنوی کنمآسوده تر بخواب ! عزیز دلی هنوز...
بوی جانی سوی جانم می رسد بوی یار مهربانم می رسد...
پیچیده شمیمت همه جا، ای تن بی سر!چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد...
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرممرا به تیر نگاهی، تو بی سپاه گرفتی...
اگر نبوسم حسرت...اگر ببوسم شرم شب خجالت من از لب تو در راه است......
میخواستم که سیر ببینم تورا...؛ نشد! ای چشم بیقرار! چه جای خجالت است؟!...
بعد از عمری ز تو یک بوسه طلب کردم لیک لب گزیدی و مرا غرق خجالت کردی...
چه گویمت که دلم از جدائیت چون استدلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است...
بازنده شدن حس بدی نیست،اگر منبا میل خودم دل به شما باخته باشم...
تشنه ام تشنه آغوش تو حتی به گناه آتشی بر تنم انداز جهنم به درک...