ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم من اول روز دانستم که با شیرین در افتادم که چون فرهاد باید شست دست از جانه شیرینم
من اول روز دانستم که با شیرین در افتادم که چون فرهاد باید شست دست از جانه شیرینم
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید که جز وی کس نمیبیند که میسوزد به بالینم
وگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم من اول روز دانستم که با شیرین در افتادم که چون فرهاد باید شست دست از جانه شیرینم
من اول روز دانستم که با شیرین در افتادم که چون فرهاد باید شست دست از جانه شیرینم