متن عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشقانه
با تو ایمنم
و با تو سرشارم از هرچه زیبایی است
پناهم باش
تا سنگینی غربت از شانههایم فروریزد
و ملال تنهایی از چشمهایم
آغوش تو وطن من است
مرا از آغوشت تبعید نکن...♥️🌱
نه آرامشت را به چشمی وابسته کن،
نه دستت را به گرمای دستی دلخوش،
چشم ها بسته می شوند و دست ها مشت می شوند و تو می مانی و یک دنیا تنهایی ... !
غمگین نباش
یک روز صبح از خواب بر میخیزی
ستاره ها را از گیسوانت پایین میریزی
و ماه را درون صندوقچه ی اتاقت میگذاری
از چشمانت رد شب را بیرون کن
که امروز صبح دیگری ست،
مطمئن باش من عاشق تو خواهم ماند تا باز شب بیاید.
🕊کاش صبحم با تو بخیر شود...
نه با طلوعِ خورشید بیرمق شهریور،
که با لبخندی که از میانِ چشمهایت
آغاز میشود ، و تمام سیاهی شب را با خود می برد.
کاش آفتابِ روزگارم،
از همین دریچهیِ کوچک نگاه تو
طلوع کند ،
و تمام خانهی دل را
گرمای حضور...
جُز آن معشوقِ دیرین،که مَرا غال گذاشت
این دِلِ مِحنَت زده،با هیچکس کاری نداشت
هرڪز نفسی
ڪَرم تر از عشق ندیدم
این عشق
همان مرهم درد است ڪہ دیدم ...
صبح پاییز است
با انارِ سرخ و برگهای خیس
و تویی
که در نگاهت، خدا
هر بار دوباره مهر میکارد...
چه شعر عاشقانه ای
زبانزد زمانه ای
تو ای نگاه آشنا
برای عاشقانه ای تو را بهانه میکنم
سپاس گویمت تو را
درود میفرستمت
به مهر مانی ای عزیز
قرار بی قرار من
آه ای معشوق من!
میخواهی بدانی که عشق من به تو چگونه است؟!
میزان عشق و دلدادهگی امروزم به تو
کمتر از فرداست.
عشق،
شهریست که خیابانهایش
به آسمان پیوند خورده.
برای همین،
حال عاشق را
فقط کبوترها میفهمند!
اگر یک روزی بتونم تو رو ببوسم و بعدش وارد جهنم بشم،
میتونم با افتخار برای شیطان تعریف کنم
که من بهشتو دیدم بدون اینکه واردش بشم
عشق را زیادکن و کم نه
این روزها عشق تشنه است
تنهایش مگذار
ﺟﺰﺀ ﺟﺰﺀ هستیﺍﻡ بیﺗﺎﺏ ﺍﻭﺳﺖ...
فکر کردن به تو
مثل پرسه زدن دانه ی برف است
در پالتوی نارنجی ام....
تو چشمهایت
افقِ بیپایانِ مناند
راهی برای گریز نیست
هر لحظه جهانم
به بودنِ تو گره خورده است
من،
در سایهی نگاهت
به تمامی فدا میشوم
و باز از نو
از تو آغاز میگردم
«پرواز در هوای تو»
با یادِ تو، شکوفهی دلها شکفتنیست
هر لحظهی نگاهِ تو، جان را گرفتنیست
آیینهی حضورِ تو، روشنترین چراغ
هر حرفِ عاشقانهات، در دل نوشتنیست
یک قطره اشک، در دلِ من موج میزند
این قطره با تبسّمِ تو، گل شکفتنیست
بیتو غروبِ خستهی من رنگِ تیرگیست
با...
در میان نبرد زندگی،
تو،
نقطهی امن منی.
دختری با "پدرش" میخواستند
از یک پُل چوبی رد شوند..
پدر رو به دخترش گفت:
دخترم "دست من را بگیر"
تا از *پل* رد شویم....
دختر رو به پدر کرد و گفت:
من دست تو را نمیگیرم
"تو دست مرا بگیر"... ♡
پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟
مهم این...
او آرام میآید،
بیخبر از قلبت،
و تو، بیتاب و شیدا، دل میدهی
به کسی که تو را عمیقتر از هر کسی میپرستد