شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
پدر، قصیده ای است نانوشته؛ستونی که خستگی در قامتش پنهان می شود اما شکوهش هرگز فرو نمی ریزد.پدر، آرامش بخشی است که طوفان ها را از شانه هایمان می زداید.قدم هایش اطمینان، نگاهش فانوس، و دستانش نقشه ای از مسیری است که بی صدا برای ما پیموده است.هر چین بر پیشانی اش، حکایتی از عشق است؛ عشقی که بی هیچ ادعا ستون خانه می ماند.نام پدر یعنی امنیت، یعنی سایه ای که زیر آن از طوفان ها نمی ترسیم.روز پدر، ادای احترام به قهرمانی است که در سکوت، د...
مرا به یادِ مبارک هست؟منی که منگنه می کردمغروب را به گلوگاهمدلم هوای گُلابت کردکمی بریز نگاهت راکه عصر جمعه پُر از آهم...«آرمان پرناک»...
دستانم را با «ها» کردن گرم می کنم؛ و «آه» کشیدنم بخاری می شود، نوازشگرِ منظره ی شیشه های این فصل سپید. نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
بزرگ شده ام و میترسممیترسم سرم را روی دامنت بگذارم و زانوانت درد بگیرد حال نوبت توست سرت را روی شانه ام بگذاری و من با اندکی مادرانگی که برای عروسک هایم کرده ام تو را نیز در آغوش بگیرم مادر♥️ستوده...
دل، حرمی ست مقدس،خانه ای برای عشق های زلال، نه هر رهگذری که بی پرسش، در می کوبد.برخی با دست های سرد و لبخندی گرم می آیندنه برای ماندن،که برای خاموش کردن چراغ هایی که در تو می درخشند.قلبت را قلعه ای کن،دیوارهایش را با دقت از اعتماد بسازو دروازه هایش را تنها برای پاک ترین و عاشق ترین دل ها بگشا.در جهانی که نام عشق را هزار بار زمزمه می کننداما حقیقتش را از یاد برده اند،حریم دلت را ساده به دست هیچ مسافری نسپار.زیرا نه هر مسا...
پاییز می رود پائیز می رود که زمستان فرا رسدکولاک برف و لحظه بوران فرا رسد پائیز بسته بار خودش را که بعد از اینتاراج باغ و دشت و بیابان فرا رسد تشویش گل به چهچه بلبل بهانه شدتا روزگارِ دادن تاوان فرا رسد حال و هوای زرد خزان بی ثمر نبودتا قصه های پرده پایان فرا رسد از تار و پود برگ درختان گذشته ایمتا رقص باد و شاخه عریان فرا رسد مائیم و انجماد و سکوت جوانه هاتا اینکه آفتاب درخشان فرا رسد فعلا که سر به شانه طوفا...
شب یلدا؛ بلندترین شب سال.شب قصه های قدیمی که از دل آتش می آیند و در همهمه ی کلمات و خنده ها گم می شوند.خانه ها پر از گرمای چای و صدای یادگاری قصه های مادربزرگ است؛و دل ها پر از یاد و امید. فال حافظ در این شب سرد ،آئینه ی دلهاستهر بیت، هر کلمه، بهانه ایست برای عاشق تر شدن،برای فکر کردن به فردایی روشن تر.می نشینی کنار آنهایی که دوستشان داری،دست در دست معشوقه ی نگاهت،و شب، آرام آرام، با قصه و لبخند و امید عبور می کند.شب یلدا،...
تنهاییقاتلِ سریالی ات بود در زندگیغروب های جمعهدستِ پُرتربه خانه ات می آمدو با تکّه های قلبتجهنّم می پخت«آرمان پرناک»...
هنوز هم از تاریکی می ترسم ولی تو دیگر از ترس های من نمی ترسی!هنوز هم دلتنگی هایم را نقاشی می کنم ولی تو دیگر برای نقاشی های من،مدل و الگو نمی شوی...هنوز هم هوای عطر شال گردنت را می کنم ولی تو دیگر آن عطر و بو را نمی دهی!هنوز هم دلتنگ صدا و نوایت می شوم ولی تو دیگر آواز نمی خوانی هنوز هم تنهایی را در آغوش می کشم ولی تو دیگر تنهایی را از من نمی تارانی...شعر: سارا پشتیوانترجمه: زانا کوردستانی...
شاید که بوی پیرهنت را شنیده استباد این چنین که سربه بیابان گذاشته سترضاحدادیان ۱۴۰۳/۹/۷...
درانتخاب وادیمهمانی که مرا به دیار لایتناهی ببردو سوسوی یک نور باشدبدون لا مروتیو یک نگاه باشد، بدون فتنه انگیزیو یک بغل باشد ، بدون هیچ رنجو یک دشت بوسهکه خود بچینی اش و بر لبانت نهیکه دیگری به زحمت نیفتدکه مبادا شوره زار تلخ دلش ، سخن ناپسند گویدکه زمانه امتحانش را پس دادهو نمره های آغوش و بوسه و بغل بی منت ، به صفر رسیده اندنسرین شریفی...
به وسوسه ی دیدار پنجره را به دیوار اطاقم نقاشی کردم....آنقدر صبر کردمتا قامت دیوارم تَرک خورد...دلِ پنجره به آرزو شکست.اطاقم کور شد وتو نیامدی.✍️ آدل آبادانی...
نگاه آبی آسمان را دوست دارم؛وقتی:در سحرگاهان راز،با محبّت؛با مهر،اشکی از نور می بارد؛و خدای را،در باورم فریاد می سازد…زهرا حکیمی بافقی، کتاب راز و نیاز....
تویی آن نرگس زیبا ، مثال ماه میمانیقشنگی..زندگی بخشی، سرود عشق میخوانیمنم آن مرد خوشبختی که در قلب تو جا دارمبزرگی با گذشتی تو ، رسوم عشق میدانیسجاد یعقوب پور...
مگر قرار نبوده، قرار من باشی؟ که تک ستاره ی شب های تار من باشی که حرف تلخ جدایی نیاوری به زبان که سایه ام بشوی و کنار من باشی مگر قرار نبوده به غیر، دل ندهی در این حیات پر از درد، یار من باشیچه می شود که بتابی و ماه من بشوی تمام روز و شبت در مدار من باشی به تار موی تو دل را گره زدم، اما نشد بمانی و دار و ندار من باشیدلم شده ست شبیه کلاف سردرگم خودت بگو چه کنم تا دچار من باشی؟ نبود در سر من جز هوای دیدن تو...
تو بگو دست های تو چند بار در خواب چهره ام را لمس کرده اند؟هر بار که صدایت می زنمگویی باران می بارد و زمینِ دل من عاشقانه گل می دهد.........فیروزه سمیعی ...
هنوز هم در بالاخانه ی قلب من هر صبح کدبانویی گیسوان سیاه قطرانی اش را به پرتوی آفتاب عشق من، می سپارد.او هم تاکنون عاشق است،و هر روز تکه ابری می شود و درون دریای غم و اشک من، می بارد. شعر: خالد فاتحیگردآوری و نگارش و ترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی...
موج موهایت شبیه شعرزیبامیشودخوب میدانم دلم یک روز دریامیشودآرزوکردم توراچون رودهرجایی که شددرمسیرقلب من یک روز پیدامیشوددردهایم گرچه بسیارند امالحظه ایباطلوع چشم های تومداوامیشودروبروی چهره ات درآینه زل میزنمتاکه دل ازعشق تو بی تاب وشیدامیشودمهربانی کن به این دل،که هزاران سال راتونباشی درمیان جمع تنهامیشودنیستی چشم انتظاری درد بی درمان شدهعشق در این بی قراری خوب رسوا میشود...
از کنار خوابِ من رد می شوی ذهن من باغِ تبسم می شوداین جنون آن قدر می گیرد مرا صبح، حالم حرفِ مردم می شود! گاه گاهی اشتیاقِ دیدنتدر وجودم بی قراری می کند می رسی، چون موج می پیچم به خود ناگهان وقتِ تلاطم می شود! گاه با عطر و هوای بودنتمی نشینم پای شعر و واژه ها کاغذم پر می شود از اسمِ تواین حواس لعنتی گم می شودگفته بودی: عشق، یک بیماری است هیچ درمانی ندارد جز وصال در تب و تابی که مثل آتش استشعر من برعکس، هیزم می...
من واقعا از خرید کردن لذت میبرم، نه اینکه صرفا برا خودم باشه و پاساژ گردی کنم...نه! از گشتن تو میوه تره بار، مخصوصا سبزی فروشی ، عطاری بقالی! بنظرم زندگی واقعی تو دل بازار جریان داره.حتی فروشگاها هم این حس جاری بودن زندگی رو ندارن گاهی وقتا حس میکنم ما زندگی رو خیلی سخت گرفتیم زندگی واقعی تو صف نونوایی جریان دارهمخصوصا اون جایی که یک نفر خارج از نوبت اومد و باهاش دعوا میکنی.زندگی واقعی تو سبزی فروشیه... حتی وقتی عطر شویدها باعث م...
انتظار، داستانی است که در هر قلبی نوشته می شود، قصه ای که با هر تپش قلب، عمیق تر و زیباتر می شود. انتظار یعنی لحظه هایی که با هر نسیم، بوی حضور کسی را حس می کنی که هنوز نیامده است. انتظار یعنی چشم به راه بودن، با دلی پر از امید و شوق.انتظار یعنی دل تنگی، دلتنگی برای صدایی که هر لحظه در گوش هایت زمزمه می شود و نگاهی که در عمق چشمانت جا خوش کرده است. انتظار یعنی صبر، صبری که گاهی شیرین است و گاهی تلخ، اما همیشه با عشق همراه است. انتظار یعنی ایم...
پاییز برگ ها را به رقص درمی آورد و باد، ترانه ای از هزاران صدای خاموش در کوچه های خالی می سراید. من، در میان این همه خش خش به دنبال تو می گردم؛ چون پرنده ای که دلش را در صدای آوازی گم کرده. عشق، پرنده ای است که در آسمانِ پاییز پر می کشد با هر ضربان، بال هایش نسیمی از یاد تو را به قلبم می آورد. آواز می خوانم، نه برای شکستن سکوت، بلکه برای پر کردن فضای خالی با نام تو. در هر برگ،...
گاهی دلم میخواهد شبیه دوره گردها همین گوشه ی خیابان های شلوغ معرکه ای بگیرمزنجیر بی علاقگی تو را دور قلبم بپیچانم و آنقدر به تو فکر کنم که یا قلبم از درد بگیرد یا از رنج بی تفاوتی تو رها شوم اما من دلم می خواهددر این جدال خواستن های من و بی مهری های تومن بازنده باشمعجالتاً حلقه های این زنجیر بیقراری قصد رهایی از تو را ندارند آخرش این نمایش خیالی تمام می شود تو میمانی و بی تفاوتی هامن می مانم و جبر دلتنگی چه نبرد ناعاد...
من با تو هیچ یک از خیابان های این شهر را قدم نزدم. سر میز هیچ یک از این کافه ها مهمان لبخند تو نبودم. زیر هیچ بارانی خیسی موهایت را ندیدم. من از تو در دلم فقط یک جای خالی دارم، اما تو در تمام خاطرات من زندگی میکنی. و همین برای دوام آوردنم کافیست! دنیاکیانی...
پدرم رفت و ز غم در دلمان غوغا شدرفتنش تلخ ترین خاطره ی دنیا شد اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
بدون مژهبدون ابروبدون موتو هنوز هم زیباییبهارِ پاییزی«آرمان پرناک»...
من چراغی قرمزم بمان نگاهم کنتا سبز شوم...زهره تاجمیری...
تنها راهی که داری این است که سعی کنی با چشم یک زن دنیا را تما شا کنی. آن وقت است که می بینی کار ها چه راحت پیش می رود . در زن ها یک اندام عجیبی هست که دردها و زخم ها شان را تبدیل به لذت وزندگی می کند . اگر نسل بشر امروز این جاست فقط کار آن ها ست . آن ها آن قدر باهوش هستند که حتا این را به رخ خودشان و مردها نمی کشند . زن ها غول ها یی هستند که مردها از ترس شان آن ها را تو چراغ جادو حبس می کنند و بعد از شان می خواهند که آن ها را به آرزو ها شان...
بغض هایم عطر خون می دهد؛ پیراهنِ تو، بوی صلح، و من پس از جنگ های بسیاری به خانه رسیده ام. گرمای چشمانت یخ دلم را باز کرده وآغوشت ناامنیِ تنهایی ام را می زداید. معنای امن بودن در تو خلاصه می شود؛ در شانه هایی که محکم ترین جای زمین اند، برای من. - کتایون آتاکیشی زاده...
وَ شاخه شاخه پُر از میوه ی غروب شده ست درختِ پنجره ی انتظارِ من دیگر رضاحدادیان ۱۴۰۳/۵/۱۵...
تو شب باش، تا من ستاره بارانت کنم،تو آسمان باش، تا من ابر میان آغوشت باشم،تو دریا باش، تا من ماهی زیبای میانه ات گردم،تو گل باش، تا من سبزه زار وجود تو گردم،تو آفتاب باش، تا من بیابانی پر از زیبایی تو بشوم،تو خدا باش، تا من ذکر نام تو را زمزمه کنم،تو دینم شو، تا من رهرو آن آیین باشم،تو عشق باش، تا من شناسنامه ی عشق را صادر کنم،تو سرزمینم باش، تا من سرود ملی ات را با خونم بنویسم،تو من باش، تا دوباره خودم را دوست بدارم....
اگر بدبختی دائمی ای پا گیرت نباشد ؛ همین طور الکی راه هم که بروی باز خوشبختی .محمد رضا کاتب / رمان لمس...
خوبست!برایش شال ببافکلاه ببافقصه بباف !!خوبست لااقل,یک سرنخ خوبی,یک سوزن از تو,به یادگار دارم,سوزنی کهقلبِ پاره ام راپاره پار ه تر دوخت ...«آرمان پرناک»...
دوست داشتن مراقبت می خواهدباید انباشته از خواستن باشی سرشار از جان و تن زلالحواست هست در این کیهان پرآشوب نفس های اهریمنی از آنچه شما فکر میکنید به گردن محبوب شما نزدیک است؟حواست هست...؟دوست داشتن مراقبت می خواهد اسماعیل دلبری...
لحظه ای که نگاهم در چشمان شهلای تو گره خورد باید می دانستم دلم در چنگ تو اسیر شده…لحظه ای که خندیدی و دل من فرو ریخت باید می دانستم که دل من در چال گونه هایت سر خورده…لحظه ای که موهایت را زیر نور خورشید رها کردی باید می دانستم دلم در پیچ انتهای پیچ موهایت گیر کرده…چشمان تو همانند ستاره ها می درخشید…چال گونه ات تنها اقیانوسی بود که حاضر بودم بدون هیچ غریق تجاتی در آن شیرجه بزنم…و رنگ موهایت،همچون عسلی بهشتی در زیر نور خورشید تابان بود...
کوتاهِ کوتاه می گویم: [دوستت دارم] ... شعری به درازای ابدیت! لیلا طیبی (صحرا)...
به چشمانت که نگاه می کنم؛ معصومیتِ از دست رفته ام را به خاطر می آورم و دلم تنگ می شود؛ برای نسخه ای از منِ قبلی ام. چشمانت آیینِ پرستش من اند. به خدا سوگند؛ هم اکنون اگر جانم را یگانه خالق بگیرد؛ دین من، با طواف چشمانت،کامل شده است....
آهسته می آید، دل انگیز است و بارانیصبحی که دارد با خودش یک بوسه ی آنیدر جاده ای افتاده در آغوش کوهستانیک باغ سیبم تاابد انگار زندانیهر بار نقشی داشتم در طرح یک قالییک بار دشت ارغوان یک بار گلدانیهربار نقشی داشتم، این بار شیرینمچون طعم توت از تار غمگین خراسانیچون بافه ای چل تکه از اندوه و ابریشمافتاده ام پای مقرنس های ایوانیخورشید، گرم گفت وگو شد با زنان ایلچون پچ پچ گنجشک ها یک ریز و طولانیاین سرزمین با رودها ب...
دلگیرممثل پنجره ای غمگینکه دست به چانه،چشم به راهِ باران است .. عبیر باوی کتاب وُجوم...
کنارِ توأم /تا هر چقدر دوست داری /ترشرویی کنی /هر چه بیشتر، دلم تنگ تر، /آلو جنگلیِ من !!«آرمان پرناک»...
و قلم مرهم تمام زخم های ب دل نشسته است..اگر قلم نبود چه دردها و ناگفته ها در ،دل ……...دل با نوشتن آرام می شود🌱قلم تنها مونس یک نویسنده است🌱روز قلم و فرهیختگان علم و ادب گرامی باد المیرا پناهی درین کبود...
من از آن روز که پشتم به تو قرص است ای عشقپشت کردم به همهْ قرصِ روانگردانهامصطفی مدرس پور ممنوعه ها...
تنهایی چنین ست:آفتاب طلوع کند و دوباره غروب کند و همچنان چشم انتظار کسی باشی! شعر: ابراهیم اورامانی ترجمه: زانا کوردستانی...
بی تو از ویرانی ام دیوار باقی مانده استآجر آجر از دلم آوار باقی مانده استبی گمان مانند برگشت صدا در کوهسارشِکوه هایم را فقط تکرار باقی مانده استحلقه حلقه می زند آه از لبِ پروانه پَرشعله شعله شمع را انکار باقی مانده استحتم دارم بی تو آغوشِ خیابان را فقطرفت و آمدهای بالاجبار باقی مانده استماه خوابیده ست،امّا اُبرِ چشم آلودِ منپشت پلک پنجره، بیدار باقی مانده است.رضاحدادیان...
عاشقانهبی آنکه بدانی هرروز، دزدکی از چشم هایت پرتغال می چینم با نگاهت حرف می زنمحواس از لب هایت برنمی دارم؛تا تک تکِ کلماتت را در مشت بگیرم! بی اجازه بگویم:به تعداد چشم هایی که هرگز تو را ندیده اند؛عاشقت هستم! آن قدر که می خواهم شعر را متوقف کنم و تا ابد به دوست داشتنت مشغول باشم! «سیامک عشقعلی»...
بیا جاهامونو عوض کنیم من دروغ بگم تو باور کنخیانت کنم تو چشاتو به روش ببندبازیت بدم تو فکر کن واقعی دوست دارمبی محلی کنم تو بیشتر سمتم بیابیا کمی جای من باش شایددرد منو احساس کنیبیا جای من باش منم جای توببین میتونی راحت به زندگیت برسی میتونی دوباره اعتماد کنی و عادی باشی میتونی بخندی یهو وسط خنده هات بغض گلوتو نگیرههمین یبار قرار بود زندگی کنیم که حقشو ازم گرفتیبیا کمی جای من باش شاید بفهمی حالِ منو... فر...
غصه ها و آرزوهای آدم هفت تا جان دارند. وقتی می کشی شان میروند لباس عوض می کنند وبا یک سر و وضع تازه بر می گردند دوباره تو زندگیت . این که چطور می شود حریف هر چیزی شد اسمش می شود زندگی . رمان لمس / محمد رضا کاتب...
اگر روزی... از تو درباره من پرسیدند: بگو مرا دوست داشت...بی آنکه بخواهد آدم دیگری باشم. مرا در آغوش میگرفت، هرگاه شکسته بودم و مرا زندگی میکرد، حتی در بی حوصلگی هایش.... دنیاکیانی...
نام شعر: تو هم مثل منخیاطم باشبدوز دلت را به دلممن تو راثانیه به ثانیه نفس میکشمزندگی ات میکنم تا تو سیر کنی در هوای منتا بی هوا هوادارم بشینقاشم باشخودت را عاشق من بکشآشیانه من را در آغوشت بکشمن را تنفس کندر هوایم سیر کندر بالون عشق مانبی صدا فریاد کنکه تو هم مثل مندوستم داریحتی بیشتر از جانمجید محمدی(تنها)تخلص شاعر:تنها...
آرزو میکنم هرگاه پنجره دلت رو ب عشق باز شد..هیچ بادی نتواند پنجرهای دلت را بلرزاند..نویسنده:سرکار خانم المیراپناهی درین کبوددانش اندوخته ی علم روانشناسی....