متن های عاشقانه، غمگین، خاص، بیو، شعر و جملات زیبا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا کوتاه
هرگاه زندگی در پیچوخمهایش کمی خستهاش میکندبهجای استراحت یا گریز،
آرام قدم به کتابفروشیها میگذارد؛
با دستانی بی درک از هر خستگی
کتابهای تازه را برمیگزیند
و با نگاهی ژرف، به خانه بازمیگردد
هنوز درب واحد بسته نشده، کتاب را میگشاید
و با شور و شوق از آن کتابها چیزهایی...
میخواهم به تو بازگردم
همچون خاطرات بیماری که حافظهاش بهبود مییابد.
همچون سرزمینی که از اِشغال شورشیان خارج میشود.
شبیه اسیری که حکم برگشت به وطنش میآید.
می خواهم به تو بازگردم
حبس شوم میان بازوانت
موسیقی بیکلامِاحساس، فضا را پرکند.
گیسوانِ بلندِ لَختم را همچون قاصدک در دستان تو...
**"پروانههای خاموش"**
وقتی رفت، تمام پنجرههای دنیا یکباره بسته شد. انگار نفسِ زمین را بریدند و آسمان، دیگر آبی نبود؛ خاکستری بود... خاکستری مثل چشمهایم که هر صبح در آینه جستوجویش را میکنند و هر شب، در بالش گم میشوند.
یادم هست آخرین بار که دستش را گرفتم، انگشتانم میان...
اکنون بنظر می رسد صبور تر شدهام اما چراغی در وجودم خاموش شده است که دوست داشتم تا ابد روشن بماند.
به تنها لیوان باقیمانده از جهیزیهی مادر فکر میکنم... حتما باید زن باشد، وقتی این همه سال، از دست خستگیها افتاد و نشکست.
ای خدای آرام روزهای شلوغ
که حتی وقتی زندگی پر از صداست،
بازم یه گوشهی دل آدم، دنبال توئه.
امروز،
دعا میکنم برای یه عالمه دل
دلهایی که دیشب پر از فکر بودن
و امروز فقط یه جرعه آرامش میخوان.
برای اون که بیخواب مونده،
برای اون که بیحوصله بیدار...
کاش پایان همه دلتنگی هامون.
رسیدن به تو بود.
میتوان گاهی در آتش گشت دنبال بهشت
من تو را با چشم قلبم انتخابت کردهام!
جهان از ازدحامِ موجِ ماتم، درد دارد
زمان از التهابِ بسترِ غم، درد دارد
از احساسِ نمِ پیوستهی بغضی تبآلود
نهانِ قلبِ ایرانم دمادم درد دارد
اگر مُردم
به معشوقهام بگویید ناز میکند!
به دخترانم بگویید به دلتان غم راه ندهید
تنها دارد چُرت میزند
به برادرانم بگویید که به سفر رفته
به خواهرانم بگویید که رفته آیینهای خوب بخرد
تا در آن، پیری صورتش را نشان ندهد
ولی،
هیچ چیزی به مادرم نگویید
مبادا دلش...
شاتوت نوبرانه من از
باغ پیرهن
بردم شبی که چشم تو
درخواب ناز بود
گل کرده بود
نسترن سرخ برلبت
من بردم آنچه درد مرا
چاره ساز بود
اوضاع زمانه هَمِه جنگ است وَ کشتار
از روز ازل بوده چنین زشت وَ تکرار
از سنگ وَ شمشیر رسیدیم به موشک
بمب اتمی هم به میان آید و هشدار!...
از اون ته مهای قلبم که تا حالا بهش نگاهم نکردم دوسِت دارم. از جایی توی وجودم که همیشه ساکت بود، همیشه تاریک بود، اما وقتی اسم تو اومد، یهدفعه روشن شد.
تو اون پناهِ آخری، اونجایی که وقتی همه جا تاریکه، فقط میخوام پناه بیارم به آغوشت.
تو اون...
رگهای فرات مملو از احساس است
هر تشنهدلی به نام او حسّاس است
از دور اگر غبارِ غیرت برخاست
آن لشکرِ تک بدونِ شک عبّاس است
در میانهی انفجار و آتش،
کسی از دلهایی نمیگوید
که بیصدا سوختند…
از نگاههایی که ناتمام ماندند،
از دستهایی که به آغوش نرسیدند.
همه از زخمها میگویند،
از تیر،
از خون،
از کشتهها…
اما کسی صدای عاشقی را
در هیاهوی گلوله نمیشنود؛
انگار گناه است،
اگر در دل این همه...
از بس که آه می کشم از دستِ سرنوشت
آیینه ام شده ست پُر از ردّ پای غـــم
مادر،
طلوع آرام صبحهای کودکی،
صدایی که در سکوت شب، مرا به خواب میبرد،
و نگاهی که جهان را برایم کوچکتر و امنتر میکند...
مادر،
دستانی که زخمها را میفهمند،
بغلی که ترسها را به هیچ بدل میکند،
و آغوشی که همیشه باز است،
بی هیچ شرط،
بی هیچ مرز......
برهوت بود زمین سراچه دلم
نگاهم به نگاهت افتاد
چگونه بذری بود
ازچشمانت به چشمانم افتاد
وچگونه رشدی کرد
درزمین لا یزرع دلم
زنگار دلم ریخت ز جان گفتنت ای یار
هر بار بگو "جاااان" که کنم جان به فدایت