تو میگی اون بار اول لحظه ای که تو رو دیدم گفتم امشب چه شبی من به آرزوم رسیدم
تو میگی چشم از چشات بر نمیداشتم نمیذاشتم کسی نزدیکت بشه انگار جز این کاری نداشتم میگی گفتم که تو رو انگار یه قرنه میشناسم گفتم از من تو گرفتی همه ی هوشو حواسم
میگی هر جا پا میذاشتم اسم تو روی لبام بود جای قاب عکست تو فقط روی چشام بود
تو میگی وقتی که رفتی من نشستم سر راه تو التماس کردم که برگرد نگیر از من اون نگاهتو
تو میگی وقتی که رفتی من تو زندونه اتاقم گریه ها کردمو تو هرگز نیومدی سراغم میگی یک شب تو زمستون گم شدم واسه همیشه همه فکر کردن که مردم و دیگه پیدام نمیشه
شاید این یه قصه باشه قصه ی لیلی و مجنون شایدم راست میگی اما , اما من یادم نمیاد نمیخوامت خیلی ممنون