پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پسر جوانی که جلوی تاکسی نشسته بود با تلفن حرف می زد و خنده از روی صورتش جمع نمی شد. پسر داشت برای بعدازظهر قرار سینما رفتن می گذاشت. مکالمه اش که تمام شد راننده پرسید: «قدر این دوره را بدون، خیلی خوبه.» پسر خندید و کمی سرخ شد.راننده گفت: «معلومه خیلی دوستش داری.» پسر گفت: «خیلی... خیلی.» گفت: «خوش به حال هر دوتاتون.» پسر پرسید: «شما کسی را دوست نداشتید؟» راننده گفت: «من اول ها که عاشق می شدم، عاشق هر کی می شدم از خودم خیلی بزرگ تر بود، نمی...