پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جشن تولدسرم را به شیشه عقب تاکسی تکیه داده بودم و از پنجره به صورت سرنشینان ماشین هایی که مثل ما توی ترافیک عصر گیر کرده بودند، نگاه می کردم. موبایل مرد مسنی که کنارم نشسته بود، زنگ زد. مرد مسن گوشی را برداشت:«الو… جانم؟… قربونت برم، ممنون… تولد چیه؟…تو سن و سال من که دیگه به کسی تولدش رو تبریک نمی گن… نه، مهمونی کجا بود… تو تاکسی نشستم دارم میرم خونه… پام خیلی درد می کنه… نه، بابا… هیچ کس قرار نیست بیاد… شما هم زحمت نکشید، همین که تلفن زدی شرم...
پیدا و پنهانمردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «پشت گوشم زخم شده، ماسک بیچارمون کرد.» مرد قوی هیکلی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «آقا این ماسک و پاسک همه اش الکیه، ما همسایه مون همیشه ماسک می زنه، تا حالا هم دو بار کرونا گرفته.» مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، پرسید: «پس چرا خودتون ماسک زدید؟» مرد قوی هیکل گفت: «بیخودی. اشتباه. همه می زنن، ما هم می زنیم.» این را گفت و می خواست ماسکش را بردارد که گفتم: «ببخشید می شه خواهش کنم برندارید؟» مرد...
پاییزمردی که جلوی تاکسی نشسته بود روزنامه می خواند. چند لحظه که گذشت انگار چیزی توجهش را جلب کرده باشد. با صدای بلند خواند که: «بازگشایی مدارس، شیوع پیک جدید بیماری، شیوع آنفلوآنزا و آغاز مراجعه بیماران سفررفته، پاییز را بحرانی می کند. فرمانده ستاد مدیریت مقابله با کرونا می گوید پایتخت در آستانه موج سوم کروناست. پاییز پرمخاطره در راه است.» راننده نگاهی به مرد و روزنامه ای که در دستش بود کرد و برای مرد جوانی که کنار خیابان ایستاده بود دست تکان م...
شب های تهران، می کند پنهان... زندگی شبانه، تفریحات شبانه، خیابان هایی که شب ها مثل روز روشن هستند، پیاده روهایی که شب ها شلوغ تر از روزهاست و جرم و جنحه شبانه... مثل این که این ها مشخصه شب های شهرهای بزرگ است. اما شب های تهران چندان شبیه شب های بقیه شهرهای بزرگ نیست... شب های تهران با ترافیک سنگین عصرگاهی شروع می شود. ترافیک سنگینی که تمام شهر را قفل می کند و شهروندانی که در خیابان هستند زندانی این شهر قفل شده می شوند. اگر ماشین داشت...
جلوی تاکسی نشسته بودم و پیغام هایم را چک می کردم. راننده گفت: «همه تو موبایل شونن» نگاه کردم زن و مرد و دختر جوانی هم که عقب نشسته بودند، موبایل دست شان بود. توی ماشین های بغلی هم همه گوشی به دست بودند. راننده گفت: «قدیم ها تو تاکسی آدم ها با هم حرف می زدن، حالاهمه فقط به موبایل شون نگاه می کنند... دیگه حتی بیرونو هم نگاه نمی کنند.» گفتم: «دل تون برای اون موقع ها تنگ شده؟» راننده گفت: «نمی دونم» بعد گفت: «نه... هر موقعی یه جوریه دیگه....
جناب آقای علی پروین"خانم ها که می گن خوش تیپ هستم"علی پروین عکسی از علی پروین هست که در آن زیرشلواری چارخانه اش را تا روی پیراهن دکمه دارش که آن هم چارخانه های لوزی لوزی دارد بالا کشیده و پریده تا از روی طنابی که یعنی تور والیبال است اسپک بزند. علی پروین در عکس لب هایش را جمع کرده و خیلی هم بالا نپریده است. این عکس مال روزهای اوج علی پروین است. روزهایی که ستاره بی همتای پرسپولیس و تیم ملی بود...****مصاحبه کننده "می ...
دیروز سوار یکی از تاکسی های خطی در خانه مان شدم. راننده تاکسی خیلی سرحال بود و زیر لب آواز می خواند. قبلاهم سوار این تاکسی شده بودم ولی هیچ وقت راننده اش را اینقدر سرحال ندیده بودم. گفتم: «امروز خیلی سرحالید.» راننده گفت: «خیلی.» باران نم نم می بارید. فکر کردم سرحالی راننده به خاطر هوای خوب است. گفتم: «حق دارید، هوا امروز خیلی خوبه.» راننده گفت: «همه چیز امروز خیلی خوبه.» منظورش از همه چیز را نفهمیدم. راننده فهمید گیج شده ام: گفت:...
خستگیتاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. از ثانیه شمار چراغ معلوم بود که بیشتر از دو دقیقه باید معطل باشیم. راننده که پا به سن گذاشته بود، خودش را کمی پایین کشید. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست. هنوز چند لحظه نگذشته بود که صدای خرخر راننده بلند شد. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت:«چطوری تو این گرما به این زودی خوابش برد؟» دختربچه ای که عقب تاکسی کنار مادرش نشسته بود، پرسید:«مامان چرا آقاهه خوابید؟» مادرش گفت:«خسته بود عزیزم.» دختر پر...
چرا نمی رقصی؟تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. حاجی فیروزی از لابلای ماشین ها به طرف پیاده رو می رفت. زنی که با دختر کوچکش عقب تاکسی نشسته بودند رو به دخترش گفت: «حاجی فیروزو دیدی؟» دختر سرش را تکان داد یعنی دیده است. مردی که جلو نشسته بود گفت: «همین دیروز عید بودا، چشم به هم زدیم سال تموم شد.»راننده گفت: «یه چشم دیگه به هم بزنیم، به کلی تموم شده رفتیم.» دختر بچه پرسید: «کجا رفتیم؟» مادرش گفت: «هیچ جا... دارن شوخی می کنن.» راننده گفت: «آره عموجون، ...
آینده مندر یازده سالگی یک روز که داشتم با دوستانم توی کوچه گل کوچک بازی می کردم آقایی که مقداری خیار و گوجه خریده بود و داشت از کنار خیابان رد می شد ایستاد و چند دقیقه ای بازی ما را تماشا کرد.. بعد من را صدا زد و اسمم را پرسید. از آقا پرسیدم چرا اسم من را می پرسد. گفت برای این که می خواهد اسم من یادش بماند، چون مطمئن است روزی بزرگ ترین فوتبالیست ایران می شوم. فوتبالیستی که اگر درگیر حاشیه نشود می تواند جهانی شود. پسرعمویم گفت این آقا صفر ایرانپ...
روز از نوسی ویکم خرداد هزار و سیصد و شصت و نه، وقتی موقع بازی برزیل با اسکاتلند در جام جهانی نود، زلزله رودبار آمد در کرمان دانشجو بودم. فردای آن روز وقتی به عکس های رودبار و منجیل و رشت نگاه می کردم به خودم قول دادم که یادم نرود، یادم نرود که چطور همه چیز می تواند در یک لحظه زیر و رو شود. چقدر چیزهایی که فکر می کنیم خیلی مهم هستند، زیاد هم مهم نیستند و چقدر چیزهای روزمره، معمول، دم دست مهم اند. به خودم قول دادم قدر زندگی را بیشتر بدانم، قدر آد...
تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. کارتن خوابی آمد و به شیشه جلو دستمال کشید. شیشه تمیز بود و نیازی به دستمال نداشت، اما راننده هزار تومان به مرد داد. سر چهارراه بعدی دوباره یک نفر دستمال به دست آمد و شیشه را تمیز کرد. راننده این بار هم هزار تومان به مردی که شیشه را تمیز کرد داد، پشت چراغ قرمز سوم وقتی پسربچه ای آمد که شیشه را تمیز کند، راننده گفت «نمی خواد... دو نفر تمیز کردن بهشون پول دادم، دیگه نمی خواد.»پسربچه گفت «حالاچی می شه به من هم بد...
جلوی تاکسی نشسته بودم و داشتم شمارههای بهدردنخور را از گوشیام پاک میکردم. پسر جوانی که عقب نشسته بود از راننده پرسید: «عمو از گوشیت راضی هستی؟» به راننده نگاه کردم. موبایل دستش نبود و داشت رانندگی میکرد. برگشتم و به پسر جوان نگاه کردم. پسر جوان هم به من خیره شده بود. فهمیدم که سوالش را از راننده نپرسیده و از من پرسیده است. به پسر جوان گفتم: «با منید؟» پسر گفت: «بله، گوشیه خوبیه؟» گفتم: «چرا به من گفتین عمو؟» پسر گفت: «چی بگم؟... بگم پدرجان؟....
پسر جوانی که جلوی تاکسی نشسته بود با تلفن حرف می زد و خنده از روی صورتش جمع نمی شد. پسر داشت برای بعدازظهر قرار سینما رفتن می گذاشت. مکالمه اش که تمام شد راننده پرسید: «قدر این دوره را بدون، خیلی خوبه.» پسر خندید و کمی سرخ شد.راننده گفت: «معلومه خیلی دوستش داری.» پسر گفت: «خیلی... خیلی.» گفت: «خوش به حال هر دوتاتون.» پسر پرسید: «شما کسی را دوست نداشتید؟» راننده گفت: «من اول ها که عاشق می شدم، عاشق هر کی می شدم از خودم خیلی بزرگ تر بود، نمی...
پس کجایی؟صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین...
خیابانهای یخ زدهتمام خیابانها سفید شده بود و همچنان برف میبارید. زنی که بچه یکی، دو سالهاش را در بغل گرفته بود کلاه بچه را تا روی پیشانی کشید و گفت: «چه برفی... مامان جان برفو نگاه کن» نوزاد خوابآلود بود و چرت میزد. راننده گفت: «تو این برف و سرما آدم دلش برا این کارتن خوابا میسوزه... بیچارهها چکار میکنن؟» زن گفت: «اینها که دلسوزی ندارن...» راننده گفت: «چرا ندارن؟» زن گفت: «مرده شوربردهها همشون معتادن...» سکوت شد. کمی جلوتر زن گفت: «ن...
آدم باحالشش، هفت روز پیش سوار تاکسی خطی نزدیک خانهمان شدم، وقتی به مقصد رسیدم و میخواستم پیاده شوم دیدم کیف پولم را برنداشتم.به راننده گفتم: «من یادم رفته کیفم را بردارم، پول همراهم نیست... چی کار کنم؟» راننده گفت: «فدای سرت... دفعه بعد اگه همو دیدیم حساب میکنیم.» دو روز پیش دوباره سوار همان تاکسی شدم و عجیبترین اتفاق زندگیام افتاد، باز هم کیفم را برنداشته بودم.به راننده گفتم: «شاید باورتون نشه ولی من دوباره حواسم نبوده کیفم ر...
ابر و باران و یارمن و یک زن میانسال عقب تاکسی نشسته بودیم. یک مرد چهل و چند ساله هم جلوی تاکسی کنار راننده پا به سن گذاشته نشسته بود. باران به شدت می بارید و برف پاک کن ماشین با سرعت کار می کرد. زن میانسال گفت: «خدا رو شکر که این بارون اومد والاخفه می شدیم.» راننده پیر گفت: «بارون همه چی را می شوره با خودش می بره... آدمو شاد می کنه.»مردی که جلو نشسته بود زیر لب گفت: «همه رو شاد می کنه جز من.»راننده گفت: «چی گفتین؟» مرد گفت: «بارون م...
بالاخره باران آمد و هوا کمی تمیز شد. مردی که جلو تاکسی نشسته بود، گفت: «خدارو شکر که این بارون اومد و همه چیز را شست.» زنی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «همه چیز را که نشست، هنوز آلودگی زیاده.» چند لحظه سکوت شد. زن گفت: «کاش بیشتر بارون میاومد، کاش میشد یه بارونی بیاد که همه چیز را بشوره و همه جا تمیز بشه.» دوباره سکوت شد. تاکسی توی ترافیک گیر کرده بود. لحظهای بعد چند قطره باران روی شیشه چکید، بعد چند قطره دیگر و بعد باران شدید شد. راننده از تو...
مشکلاتراننده تاکسی پیر بود و یک ریز غر می زد. «اه.. . دیگه این اسمش ترافیک نیست.. . ترافیک یه ساعت، دو ساعت، ۱۰ ساعت، نمیشه که ۲۴ ساعته ترافیک باشه.. . معلوم نیست اینا کجا می رن؟.. . چیکار می خوان بکنن؟... با این همه گرونی من نمی دونم چه جوری می تونن اینقدر این ور اون ور برن... همه چی دوبله سوبله شده بازم مغازه ها پره... ما هم که هیچی، صبح چهارتا مسافر می گیریم ظهر هنوز همون چهارتا تو ماشینن از بس ترافیکه... اون وقت شب زنه می گه چرا خرجی کم می ...
مرخصیچند روز پیش به مسوول صفحه آخر زنگ زدم و گفتم: «من این هفته استثنائا نمیتوانم ستونم را بنویسم.» مسوول صفحه پرسید: «چرا؟» گفتم: «دارم میرم سفر، نیستم.» مسوول صفحه آخر گفت: «قبل رفتنت یه چیزی سر هم کن بده، بعد برو.» گفتم:«مگه سرهم کردنیه؟... من کلی وقت میذارم، کلی تاکسی سوار میشم، کلی حرف میزنم...»داشتم اینها را میگفتم که فهمیدم، مسوول صفحه جملهاش را گفته و تلفن را قطع کرده است.خیلی ناراحت شدم.همان موقع دویدم وسط خیا...
نیمکت خالیهر روز صبح موقع پیاده روی مرد جاافتاده ای را توی پارک می دیدیم که جای ثابتی روی یکی از نیمکت ها می نشست و وقتی از کنارش رد می شدیم، دستش را برایمان تکان می داد و می گفت: «جوان ها خسته نباشید.» ما هم برایش دست تکان می دادیم، مرد می خندید و می گفت: «عشق کنید... عشق» و ما رد می شدیم و می رفتیم.مرد همیشه قبل از ما می آمد و وقتی می رفتیم هنوز همان جا نشسته بود. دیروز صبح مرد سر جای همیشگی اش نبود و جوانی جای او نشسته بود. تعجب کردم ...
فقط بدوکمی از بقیه فاصله گرفته بودم و داشتم نرمش می کردم. مرد میانسالی آمد و گفت: «این چیزایی رو که می نویسی از خودت درمیاری یا واقعیه؟»گفتم: «واقعیه.» مرد گفت: «پس چرا تنهایی؟ برادرت و دوستت و اون یکی نمی دونم چی ات کوشون؟»گفتم: «اوناهاشون.» و برادرم، دوستم و دوست دوستم را که کمی آن طرف تر داشتند با هم حرف می زدند به مرد نشان دادم. مرد به طرف آنها رفت و پرسید: «شما کدومتون برادر اون آقایید؟» برادرم، دوستم و دوست دوستم گفتند: «هیچ...
قیافه من«مستقیم». تاکسی ایستاد. وقتی میخواستم سوار شوم، راننده چشمش به چشمم افتاد و گفت: «برو پایین».پرسیدم: «چرا؟»راننده گفت: «جایی نمیرم... برو پایین». گفتم: «مستقیم نمیرید؟». راننده گفت: «میرم ولی تورو نمیخوام ببرم». پرسیدم: «چرا؟» گفت :«از قیافت خوشم نمییاد، دوست ندارم ببرمت» و گاز داد و رفت. این هفته من نمیتوانم چیزی برای این ستون بنویسم، چون تاکسی سوار نشدم....
ازخودگذشتگیباران طراوت هوای پارک را بیشتر از همیشه کرده بود. برادرم سرخوش و سرحال بود و تند راه می رفت. مرتضی گفت: «خیلی سرحالی.» برادرم گفت: «چرا نباشم؟ هوای خوب، فضای خوب، رفقای خوب، زندگی خوب... دیگه چی می خوام؟» مرتضی گفت: «هیچی.» برادرم گفت: «نه هنوز یه چیز دیگه هم می خوام، می خوام زن بگیرم که از تنهایی دربیام.» مرتضی گفت: «مبارکه دمت گرم.» فرخ گفت: «چه جالب، اتفاقا دو سه روز پیش سیما را دیدم، اون هم می خواد دوباره ازدواج کنه.» برادرم پرسی...
یک صبح زیبابرادرم و دوستم جلو راه می رفتند و من و دوست دوستم پشت سرشان می آمدیم. دوست دوستم خانه اش را برای فروش گذاشته بود اما خانه را کسی نمی خرید. دوست دوستم دلخور بود که هر وقت می خواهد چیزی بخرد آن چیز گران است و هر وقت می خواهد بفروشد آن چیز یا ارزان می شود یا اصلا خریداری ندارد و داشت از مشکلاتش برایم می گفت. همان موقع دو کبوتر پروازکنان از بالای سرمان رد شدند. برادرم گفت: «چقدر قشنگ.» بعد رو به ما کرد و پرسید: «دیدین؟» دوست دوستم گفت: «...
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودشبرادرم گفت: «بعد پارک بریم کله پاچه بزنیم؟» مرتضی گفت: «من که جا ندارم، صبح قبل از اینکه بیام در یخچال رو باز کردم دیدم گوشت کوبیده دیروز ظهر داره چشمک می زنه. پریدم نون سنگک تازه گرفتم، سبزی خوردن هم داشتیم. جاتون خالی یه غازی تپل زدم به بدن.»فرخ گفت: «هیچی هم اندازه گوشت کوبیده مونده حال نمیده.» برادرم گفت: «اختیار دارید، یه روز جمعه تابستون قبل از ناهار بگیری تو یه زیرزمین خنک بی مگس بخوابی، بعد سر...
درختهای پاییزیبرگ درختهای کنار اتوبان رنگی شده است. نارنجی، زرد، قرمز، قهوهای. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «چقدر این درختها قشنگ شدن.» راننده چیزی نگفت. مرد نگاهی به راننده کرد و گفت: «درختها را دیدید؟» راننده گفت: «بله.» مرد گفت :«خیلی عجیب و غریب نشدن؟... هزار رنگ...» راننده گفت: «بله.» مرد گفت :«ولی انگار خیلی براتون جالب نیست.» راننده گفت: «شما چون گاهی از این مسیر رد میشی، درختها و رنگشون برات جدید و جالبه، من چون روزی ده...
دیروز باران ریزی میآمد. خانمی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «عاشق پاییز و بارانش هستم.» مردی که عقب تاکسی نشسته بود گفت: «اه، پاییز هم شد فصل، همهاش باد و گرد و خاک... .» زن پرسید: «شما بهار را دوست دارید؟» مرد گفت: «نه، بهار که اینقدر عطسه میکنم که میمیرم... بهار کلا خیلی لوسه.» زن گفت: «پس تابستاندوست هستید؟» مرد گفت: «دیوانهام؟... تابستان که آدم میپزه، وای همهاش شروشر عرق.» زن گفت: «از اون سرمادوستها هستید... زمستان؟» مرد گفت: «نه باب...
راننده تاکسی دستهایش را از هم باز کرد و بدنش را کشید و در همان حالت طولانی و کشدار گفت: «آخخخخیش.» مردی که کنار دستش نشسته بود، پرسید: «خستهاین؟» راننده گفت: «خسته نیستم، کوفتهام.» مرد گفت: «همونه روزی چند ساعت کار میکنید؟» راننده گفت: «همهاش... از شش صبح تا دو، بعد از سه و نیم تا نه و ده شب.» مرد گفت: «مگه میشه؟» راننده گفت: «حالا که شده... البته تفریح هم میکنم.» مرد پرسید «چه تفریحی؟» راننده گفت: «رادیو گوش میکنم، گاهی با مسافرها حرف می...