چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدمت با یار بودی ، از نگاهش شوق میریختدیدمش دستت گرفته ، گو که رود از چشم میریختدیدمت بردی رخت را سمت گوشش بهر نکتهدیدمش تا نکته گفتی ، از لبانش قند میریختدیدمت بستی دو دیده غنچه کردی لعل خود رادیدمش ک بعد بوسه ، هی عرق ، هی شرم میریختدیدمت خوشحال و شادی ، هیچگاه اینطور نبودیکاش من بینا نبودم،از دو چشمم خون میریخت...