دیدمت با یار بودی ، از نگاهش شوق میریخت
دیدمش دستت گرفته ، گو که رود از چشم میریخت
دیدمت بردی رخت را سمت گوشش بهر نکته
دیدمش تا نکته گفتی ، از لبانش قند میریخت
دیدمت بستی دو دیده غنچه کردی لعل خود را
دیدمش ک بعد بوسه ، هی عرق ، هی شرم میریخت
دیدمت خوشحال و شادی ، هیچگاه اینطور نبودی
کاش من بینا نبودم،از دو چشمم خون میریخت
ZibaMatn.IR