جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست......
مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدارکه از تو چیزی ازین بیشتر نمی خواهم...
آغوش تو ای دوست درِ باغِ بهشت است......
دل را قرار نیستمگر در کنار تو ......
از تو پُر است خانه، حتی اگر نباشی...!...
مستم نتوانست کند غیر تو بگذارصد باده به جوش آید و صد بار بکوشد...
بى تو من دردم ، دریغم ، حسرتم......
که چو دردم از تو آید ، ز تو نیز چاره باید ......
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خوابگفتند که بیدارید،گفتیم که بیداریم ...
هراس نیست مرا تا تو در کنار منی......
عجب لبی!_شکرستان_که_گفته_اند_این_استچه_بوسه!_قند_فراوان_که_گفته_اند_این_استبه_بوسه_حکم_وصال_مرا_موشح_کنکه_آن_نگین_سلیمان_که_گفته_اند_این_استتو_رمز_حسنی_و_می_گنجی_ام_به_حس_امانگنجی_ام_به_بیان_آن_که_گفته_اند_این_استمرا_به_کشمکش_خیره_با_غم_تو_چه_کار؟که_تخته_پاره_و_توفان_که_گفته_اند_این_استکجاست_بالش_امنی_که_با_تو_سر_بنهمکه_حسرت_سر_و_سامان_که_گفته_اند_این_استنسیمت_آمد_و_رؤیای_دفترم_آشفتنه_شعر،_خواب_پریشان_که_گفته_اند_ا...
گُلی به نام تودر بازوان من وا شد...️...
تا تو هستی دل من،جای پریشانی نیست ...
مرا مست کردی شرابی مگرگرفتی مرا شعر نابی مگر؟گرفتم سراغ تورا از نسیمگل نو رس من ,گلابی مگر؟به سوی تو می آیم اما دریغمرا میفریبی سرابی مگر؟رهاندی مرا ازغم تشنگیچه سبزم به یاد تو آبی مگر؟زبرق نگاهت چنان برف کوهدلم آب شد آفتابی مگر؟...
شراب چشم های تو مرا خواهد گرفت از من......
در دلم باز هوایی است که طوفانی توست...
بعد از تو باز عاشقی و باز...آه نه!این_داستان_به_نام_تو_اینجا_تمام_شد...
دیگران هم بوده اند ای دوست، در دیوان منزان میان، تنها تو امّا شعر نابی بوده ای ...
دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگگریبان غمت را مى زند چنگ...
هر آنچه دوست داشتم برای من نماند و رفت...
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت......
دل من؛تنگ و هوایی نگاهت شده است.......
حلول کن به تنمجان ببخش و جانان باش......
تو مَبین که خاکم از خستگی و شکستگی هاتو بِخواه تا به سویت ز هوا سبک تر آیم ...
در مَن هزار دردِ نهان گریه می کنند ... ...
من چنان محو سخن گفتن گرمت بودمکه تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود...
من اگر برای سیبی، ز بهشت رانده گشتمبه هوای سیبت اکنون، به بهشت دیگر آیم...
بی تو آوارم و بر خویش فروریخته ام ......
غزل غزل همه ی دفترمغرامتِ تو۰۰۰...
بر که خواهى بست دل را چون ز من برداشتی۰۰۰...
عشق یعنی زخمه ایی از تیشه و سازی ز سنگ.. ...
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم...
شنیده ام زِ پنجره سراغ من گرفته ای !هنوز مثل قاصدک میانِ کوچه پرپرم!...
خاطرات تو چون خون،در رگان من جاری است......
تویی آن که عاشقت را، دلِ پاره پاره باید......
دستی که به دست من بپیوندد، نیست ......
بشناس مرا حکایتی غمگینم...
دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد؛ترسد که کنی روزی از این بند، رهایش...
آن دم که پا به عرصه، نهادم گریستمیعنی هم از نخست گرفتم عزای خود.....
کجاست بالش امنی که با تو سر بنهمکه معنی سر و سامان که گفته اند ،این است!...
یارایِ بی تو زیستنم نیست بیش از این ......
مثل باران بهاری که نمی گوید کیبی خبر در بزن و سرزده از راه برس!...
همیشه در دلم از حسرت تو کولاکی است.....
شب است و خاطره ای می خزد به بستر منتو نیستی و خیال ِ تو را، به بر دارم......
انگار با تمام جهان وصل می شوم...در لحظه ای که می کشمت تنگ در بغل!...
بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است.....
مرا به بوی خوشَت جان ببخش و زنده بدار......
تا زنده ام ، تو زنده ترین در سرِ منی ...️...