پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق بعد از تو تا همیشه ، این قصّه ناتمام است...
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست نمی کنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت...
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت...
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را از هرم خود گداخته زیر زبان منتشخیص درد من به دل خود حواله کن آه ای طبیب درد فروش جوان من...
گور شد، گهواره، آری بنگرید اینک زمین رااین دهان وا کرده، غرّان اژدهای سهمگین راقریه خواب و کوه بیدار است و هنگام شبیخونتا بکوبد بر بساطش، صخره های خشم و کین را......
عاشق شیم و دعا کنیم که شاید از معجز عشق یه روز بیاد که روزگار دوباره روزگار بشه...
کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید...
روشنان چشمهایت کو؟ زن شیرین من! تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی حسرتت سر می گذارد ، بی تو بر بالین من ......
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم نه طاقتِ خاموشی، نه تابِ سخن داریمآوار پریشانی ست رو سوی چه بگریزم؟ هنگامه ی حیرانی ست خود را به که بسپاریم؟تشویش هزار “آیا” وسواس هزار “اما” کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریمدوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست امروز که صف در صف خشکیده و بی باریمدردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را تیغیم و نمی بریم ابریم و نمی باریمما خویش ندانستیم بیداریِمان از خواب گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریممن راه تو...
به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرابه سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی...
بی عشق زیستن را ، جز نیستی چه نام است ؟ یعنی اگر نباشی ، کار دلم تمام است...
مى خواست عشق را بِچِشاند به کامِ خلق با طعمِ شیر و شَهد و شکر، "مادر" آفرید...
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیرمن زنده ام به مهر تو ای مهربان من!...
سودای دلنشین نخستین و آخرینعمرم گذشته است و توام در سری هنوز...
ومن چگونه بی تو نگیرد دلم؟...
طرح زیبای تنش آه خدا عالی بودجای یک بوسه میان من و او خالی بودبارش نم نم باران و غروب پاییزبوی خاک و نم باران چه قدر عالی بودخنده بود و غزل و عشق، دو فنجان قهوهروی آن میز فقط خنده و خوشحالی بودقهوه همواره نمادی است میان عشّاقطبق معمول پس ازخوردن آن فالی بودچشم او و ته فنجان، و هی خندهٔ منآن اداهاش شبیه زن رمّالی بود صد سوال از لب او بود و جواب از لب منیاد آن روز عجب روز و عجب حالی بود- حسین منزوی...
از تو تصویری ست در من جاودانه جاودانه...
ای آفتاب من! که به لطف تو، بی نیاز از ماه و از ستاره شده آسمان منیارای بی تو زیستنم نیست بیش ازین تاب غم تو بیشتر است، از توان من!...
قسم به چشم تو ، که کور باد چشمانم اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم...
اَلا که از همگانت عزیزتر دارمشکسته باد دلم گر دل از تو بردارم...
این سان که با هوایِ تودر خویش رفته ام ،گویی بهار در نفس مهربان توست!...
صد بوسه ی نداده میان دهان توستمن تشنه کام و آب خنک در دکان توستسر تا به پا زنی تو و زیباست این تضادزان شرم دخترانه که در دیدگان توستباغی تو با بنفشه ی گیسو و سرو قدیاست تن است و گونه و گل ارغوان توستخورشید رخ بپوشد و در ابر گم شوداز شرم آن سُهیل که در آسمان توستبا بوسه یی در آتش خود سوختی مراانگار آفتاب درون دهان توستاین سان که با هوای تو در خویش رفته امگویی بهار در نفس مهربان توست...
شکوفه های هلو رُسته روی پیرهنتدوباره صورتی ِصورتی ست باغ تنتدوباره خواب مرا می برد که تا برسمبه روز صورتی ات رنگ مهربان شدنت...چه روزی آه چه روزی که هر نسیم وزیدگلی سپرد به من پیش رنگ پیرهنت...چه روزی آه چه روزی که هر پرنده رسیدنوکی به پنجره زد پیشباز در زدنتتو آمدی و بهار آمد و درخت هلوشکوفه کرد دوباره به شوق آمدنتدرخت، شکل تو بود و تو مثل آینه اششکوفه های هلو رُسته روی پیرهنتو از بهشت ترین شاخه روی گونه ی چپ...
صد بوسه ی نداده میان دهان توستمن تشنه کام و آب خنک در دکان توستسر تا به پا زنی تو و زیباست این تضادزان شرم دخترانه که در دیدگان توستباغی تو با بنفشه ی گیسو و سرو قدیاست تن است و گونه وگل ارغوان توستخورشید رخ بپوشد و در ابر گم شوداز شرم آن سُهیل که در آسمان توستبا بوسه یی در آتش خود سوختی مراانگار آفتاب درون دهان توستاین سان که با هوای تو در خویش رفته امگویی بهار در نفس مهربان توستانگار کن که با نفس ...
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست...
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کسهر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست...
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم...
پاییز کوچک مندنیای سازش همه رنگ هاستبا یکدیگرتا من نگاه شیفته ام رادر خوش ترین زمینه به گردش برمو از درخت های باغ بپرسمخواب کدام رنگیا بی رنگی را می بیننددر طیف عارفانه پاییز؟...
یاد تو می وزد ولی، بی خبرم ز جای توکز همه سوی می رسد، نکهت آشنای توغنچه طرف فزون کند، جامه ز تن برون کندسر بکشد نسیم اگر، جرعه ای از هوای توعمر منی به مختصر، چون که ز من نبود اثرزنده نمی شدم اگر، از دم جان فزای توگرچه تو دوری از برم، همره خویش می برمشب همه شب به بسترم، یاد تو را به جای توبا تو به اوج می رسد، معنی دوست داشتنسوی کمال می رود، عشق به اقتفای توعشق اگر نمی درد، پرده ی حایل از خِردعقل چگونه می برد، پی به لطیفه های ...
عطرِ تو تراود مگر از بسترم امشبکاین گونه گریزان شده خواب از سرم امشبچون تشنه پس از وصلتِ دریا و چه کوتاهاز هر شبِ دیگر تک و تنهاترم امشببیدار نشستم که غمت را چو چراغیاز شب بِسِتانم، به سحر بِسپُرم امشباشکت چه شد ای چشم! که آن برقِ شهابیشعری شده آتش زده در دفترم امشب"زنده یاد حسین منزوی"...
دور از نوازش های دست مهربانت..دستان من در انزوای خویش تنهاستبگذار دستت راز دستم را بداندبی هیچ پروایی، که دست عشق با ماست...
ماندن یا نماندنسوال این استآی که چشم های تو میگویند؛ بمان !می مانمحتی اگر جهان رابر شانه های خسته ی من!آوار کرده باشی......
بخوان مرا ومخوان جز مرا که می میرم ......
معشوق من ! بعد از تو جایت هم چنان خالی استخالی است جایت در دلم ، تا جاودان خالی استجز تو برای عشق ، کس کاری نخواهد کردوقتی نباشی ، بی تو شهر از عاشقان خالی استجز تو زنی آغوش من را پر نخواهد کردتو می روی و تا ابد این آشیان خالی استمی دانی آیا بی تو در من این خلأ چون است ؟انگار از خورشید روشن ، آسمان خالی استیا آن که آفاقِ پس از باران که من باشماز جلوه ی جادوییِ رنگین کمان خالی استاز کام و جامم زهر می جوشد ، مرا ، وقتیاز شهد ن...
شب استو در شبِ منخوش نشینی ات زیباست ️️️...
برای دیدن آن خوب،آن خجسته ی مطلوب،چقدر باید از این روزهای بد بشمارم؟....
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشمتمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود...
شبی که می گذرد با تو️بی کران، خوش تر...️️️...
شُست باران همه ی کوچه خیابان ها راپس چرا مانده غمت بر دل بارانی من؟!...
انگار با تمام جهان وصل مى شومدر لحظه اى که مى کشمت تنگ در بغل... ️️️...
تو بخت بودی و یک بار در زدی، رفتیبه خواب بودم و از دست دادمت، افسوس...
این سان که با هوای تودر خویش رفته امگویی بهار در نفس مهربان توست. ️️️...
.چنان گرفته تو را بازوان پیچکی امکه گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام ️️️...
چه کنم دل چو هوای تو کند ، شب همه شب ..؟ ...
لیلایِ هراسنده نهتمثیلِ زن این نیست...
وصل تو در فصل یخبندانبهاران دیدن است️ ️️️...
نام آبادی ما خرابی است......
منم وچراغ خُردی که بمیرد از نسیمی...
کجاست چابکیِ دستهای عقده گشایت؟...
اینک نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر ......