پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بر نمی گرداند سرش راحتی آنکه آشناصدایش می کندپاشیده بر صورتشاسیدی تاریککه پوشیه می زندحتی بر باورشبرگردان سرت راماه پیشانی!ونگوگ غمت را می کشدبستری شدن در چشم های توآرزوی هر پنجره ی مجنونی ستبرگردان سرت راماه پیشانی!مننخ به نخمی کشم غمت رامو به موبند به بندِ انگشتانمتو زیباییو کاش بدانیلمسِ لطیفِ حقیقت رااز دست های یک روشندلماه پیشانی!بدوزستاره های مرابه شالت، پیراهنت، دامنتو امض...
برگردان سرت راماه پیشانی!مننخ به نخمی کشم غمت رامو به موبند به بندِ انگشتانم«آرمان پرناک»...
بر نمی گرداند سرش راحتی آنکه آشناصدایش می کند«آرمان پرناک»...
ترفندهای توچند است نرخ قیمت لبخندهای تو؟چون است حال خسته دربندهای تو؟ هر ساله عطر و بوی بهاریکه می رسد کل می کشد زمانه به اسپندهای تو سررشته های شال تو ارباب فتنه اندبرکت دهد خدا به خداوندهای تو خشکانده اشک دیده مان را نبودنتدر شوره زار ساحل اروند های تو ما را به غیر نیمه جانی چه مانده استتا حل شود به دست فرآیندهای تو یک قلب پاره پاره و یک نبض ناتمام آن هم برای لحظه ی پیوندهای تو؟ گفتیکه می روی به کجا با چنی...
بی توجّه، گشته ای؛ باز این دلم، می تپد و/جز تو بحرِ باورم را، شورش آموزی نیست/بی تو در شهرِ دلم، مهرِ جهان سوزی نیست/عشق هم، بی تو؛ گلم! «آشِ دهان سوزی نیست»/زهرا حکیمی بافقی کتاب نوای احساس...
بی ترحّم شد دلت، نسبت به دنیای دلم/در سرای سینه ات، احساسِ دلسوزی نیست/بی مروّت! کاسه ی خون شد دلم، از دستت/جز همین خونِ جگر خوردن، مرا روزی، نیست/زهرا حکیمی بافقیکتاب نوای احساس...
بی تو در شبهای من ماهِ دل افروزی نیست/بی حضورِ تو، مرا مهرِ جهانسوزی نیست/بی وجودِ خیزشِ امواجِ بی تابِ عطش/وجد و حالی در دلِ دیروز و امروزی نیست/زهرا حکیمی بافقیکتاب نوای احساس...
ایرانه خانمبگوکی خنده های خوشگلتو از لبات دزدید؟کی شب هات رو با سایه ها نقاشی کرد؟کی آواز پرنده ها رو از صبح هات برید؟اما می دونی؟لبخندت مثل خورشیدپنهون بشه همدوباره طلوع می کنهایرانه خانوم قشنگمایرانه خانوم زیبالباس شیر و خورشید رواز صندوق خاطره هات بیرون بیاربپوشو باز مثل افسانه هاروی تاریخ قدم بزنبا گام هایی که زمین رواز خواب کهنه بیدار می کنهبا نگاهی کهآسمان روپر از ستاره های تازه می کنهبچرخ.....
در بزنگاه ِ پُتک ِ ثانیه هاساقدوش ِ دقایقم بودیمن عروسی ، که بختش اما خوابگاهی ای کاش ، عاشقم بودی ......
یک دست کم بوداز جیب های خاکدست هایی دیگر در آورد درختبرای نوشتن از ردپای منجمدبرای نوشتن از دو پای منجمدبرای نوشتن از دو دستِ منجمدبرای نوشتن از دهانِ منجمدبرای نوشتن از جنگلی بدونِ سر...«آرمان پرناک»...
یک دست کم بودمیان شلوغیِ شبدست هایی دیگر در آوردبرای اجازه از چشم های خدابرای آنکه اشاره کند به تخته سیاهِ آسمانبه رنگین کمانی که رنگش مثل گچ سفیدبه ابری که پاک می کند حروفِ آفتاب رابه قرصِ ماهی که پنهانی می جودویرگول ویرگول ویرگول والیوم و به کبوتری غریبکه نوشته می شودخوانده نمی شود«آرمان پرناک»...
گر نمی مانی ؛ نیا ؛ بیهوده آشوبَم نکنمن به تنها بودَنَم خو کرده ؛ مجذوبَم نکنگفته بودم با دلم بازی نکن ؛ کردی ؛ ولی گر نمی گویَم سُخن ؛دیوانه محسوبَم نکنمن نمی گویم رها کن زندگی ؛با من بِمان یا نیا ؛ یا که نرو ؛ اینگونه ؛ مخروبم نکنتا که باوَر می کنم تنها شُدم ؛ برگشته ای بر نَگرد ؛ با او برو ؛ اینگونه ؛ مغلوبَم نکن...
آهای عاشقِ تنها، قلبت هنوز گرم است؟ یا زیر این بارانِ سرد، یخ زده و کم رنگ است؟درختی که کاشتی، سبز است هنوز؟ یا با برگ های زرد، در خواب خسته فرو رفته؟آهای دل سوخته، عشقت هنوز جوان است؟ یا زیر غبار خاطرات، کم رنگ و پریشان است؟آیا کوچه ها هنوز بوی دست های تو را دارند؟!یا پاییز لبخند به لبت نشانده است؟! تو کجایی؟ در سکوت شب می گردی؟یا با خاطراتش دلگرم است ؟!آهای عاشقِ تنها، قلبت هنوز گرم است؟ در انتظار دوباره ی او، یا چشمانت پر...
مرا به حال خودم وا نمیگذاری،توبه بودنت به دعایت همیشه خوشبختمچگونه با تو نباشم چگونه سر نکنمکه بسته بر نفست عشق وشور و لبخندماعظم کلیابی بانوی کاشانی...
مثل یک حادثه نه، رفتنت زلزله بود من نمردم اما... هستی ام ویران شددنیاکیانی...
پلک می زنمکانال می زنمپلک می زنممگر به من استچه روشن باشد چه خاموشتلویزیونتصویرِ تو را قاب می گیردخودت ببینکه دست هااز کنترل خارج شده اندو دارند موهایت راو دارند موهایت راخرگوشی می بافندتکلیف روشن است:دست از سرت بر نخواهم گذاشتحالا هر چقدر هم بخواهندفرار کنند موهایتهر چقدر هم تلاش کنیکلاه بر سرم بگذاری«آرمان پرناک»...
اشعار من چه غَزَل چه هَزل خریدار ندارد،چون آن بُتِّه سروی بی ریشه که یار ندارد،امیرطاها ظهری.......
نُخُستین حَرمُ الله است کانونِ اَهلِ خون،طوفان کُنَد دَر عالَمی بَر آدَمی یا پُرجنون،امیرطاها ظهری.......
مَن دوبار زاده شُدَم، دوبار زاده،از مادَر و دِگَری از چِهرِ دِل داده،امیرطاها ظهری.......
به تو دل داده ام و از غم تو آبادمبنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادمشده ای وِرد زبانم چه بلند و کوتاهرفته تا اوج فلک زمزمه و فریادمسجاد یعقوب پور...
لعنت به رفیقی که به حق رنجم دادفاز برکت به حال بغرنجم داداو که به زبان یار وفا مسلک بودبی چشم و به روی گربه سان خنجم داداز باب ریاضیات در رفتارش رنجی به توانِ نمره ی پنجم دادشانه که به سِقط دست او فارغ شدبا دست بریده نقشه ی گنجم دادبا بازیِ مبتدی نما در اغواناتو صفتانه مات شطرنجم داددر اردیبهشت عاشقی با نارنجپژمرده گل بهار نارنجم دادکوتاه تر از هیبت همراهی بودترغیب عمل به ا...
خواستم با این جوانی زندگی سازم ولی / حال در فکرم که مویم کو و دندانم کجاست / بی نهایت ناامیدم مثل مجنون روی قبر / میل مردن هست در من خطِ پایانم کجاست مهدی فصیحی...
دَم دَمی دَر نای و دَمی دَم نِینِی نا و دَم و نای و دِگَر نِی نِیامیرطاها ظهری...
قانع ..بسمه تعالیتا توانی ، دستگیرِ ناتوان همواره باشدر میانِ حوضِ احسان مثلِ یک فوّاره باشسنگ ، از دلجوییِ اطفال گوهر می شوددر حریمِ کودکان چون مُهره ی گهوراه باش بسته ی رزقِ حلال ، آسان نمی آید به دستروزی آماده می خواهی اگر ، غمخواره باشبا قناعت کرد باید تنگدستی را علاجسیر چشم از سفره ی زر ، با دلِ صد پاره باشحرص اگر داری بیاری رزق را از زیرِ سنگدر بساطِ آفرینش ، مرغِ آتشخواره باشبر مرادِ تو نگردد تا فل...
🍃☘️گیسو به نسیم قصه ی عشق نوشتتلخ و شیرینِ دل به لب ها سرشتحرفی ز شراب و راز در گوش شباین باده به جان آتشی خوش بنوشت☘️......فیروزه سمیعی...
دلم یک سرزمین امن می خواهد پر از آرامش وشادی.. افقهایش پر از انوار امیدو.. پراز پرواز آزادی.. دلم یک عمر آسایش؛ دلم دریای آرامش؛ دلم یک جا بدور از این هیاهوی زمان آسوده میخواهددلم یک شهر خوشبختی بدور از ناله و فریاد.. دور از انتظار مادری رنجور می خواهد.. دلم یک خانه ی آباد خالی ازنزاع و جنگ وخونریزی. بدور از مرگ؛ بدور ازکینه وکشتار ودور ازحبس میخواهد دلم یک خانه میخواهد که پر باشد زعطر نرگس ومریمدلم یک خانه ی زیبا ودر آن خاط...
من تشنه این هوای جان بخشمدیوانه این بهار و پاییزمتا مرگ نیامدست برخیزمدر دامن زندگی بیاویزم_برشی از شعر آفتاب پرست...
گر نیایی تا قیامت انتظارت میکشممنت عشق از نگاه پر شرارت میکشمناز چندین ساله چشم خمارت میکشمتا نفس باقیست اینجا انتظارت میکشم...
برگرد افکارم پریشان است برگردخوابم پر از کابوس و هذیان است برگردمن بی تو روزم شام تاریک است، هرچندشب های تو بی من چراغان است، برگرددل خوش به تو بودم ولی حالا که رفتیمرغ دلم سر در گریبان است، برگردگفتم نرو انگار نشنیدی و رفتیجانم اسیر زخم هجران است برگردیک شعله آتش می کشد حتی به باغی آری غم آفات گلستان است برگردعشق از لبانم می چکد واژه به واژهاین واژه ها آغاز دیوان است برگرداعظم کلیابی بانوی کاشانی...
زردی ام را گونه ی بی رنگ و رویم را ندیددانه های برفِ مانده روی مویم را ندیددید چشمم چشمه ی خون است و می جوشد غزلآه ...بغض بسته ی راه گلویم را ندیدپلک تا بر هم زدم رخساره ی شب رفته بودمن پر از شب بو شدم، هرچند بویم را ندیدباز هم صبحی غزل خوان آسمان باران گرفت حیف شد رنگین کمانِ آرزویم را ندیدسوختم تا یک نفس فانوس شب هایش شومآب شد از دوری اش دل، های وهویم را ندیدبرکه ی لبریز چشمم باز مهتابی شده تکه های ماه روشن ر...
تویی مجنون منم لیلا چه لیلای زمین گیرینداره در دل سنگتنوای عشق تاثیرینمیفهم دل من روچرا بردی وپس دادیفدایی تو بودم منچی شد که رو لج افتادیدلم میخواست بشی سایمهمیشه روسرم باشینشی یک لحظه دورازمنهمش دور وبرم باشیکمک کن تا دل سردمبشه باز عاشق وشیدانشه پابند درد وغمنمونه بی کس وتنهامنم تنهاترین لیلامث مجنون یه دیونه که ازدست تو وعشقتدلم داغون شده خونه ...
گر تماس لب من با لب تو شرعی نیستمن از این فاصله لبخند تو را می بوسم...
در چرخش افلاک چه کس را خبر است؟ / کاین باده به کام کی و کَس می خوردیم؟ / بر دهر مخور حسرت و افسوس که هیچ / جز عشق و شراب گوهری بر ننِشست/.......فیروزه سمیعی...
آسمان با این همه ابرابر با این همه اشکو چشمه ها… با این همه زلالی مجال نمی دهنداین همه انعکاس تا ببینیم کهخورشید چگونه می سوزد.......فیروزه سمیعی...
اما تو ماه من آخرین پناه من رودخانه یخ زده شبی دگر بیا اما تو ماه من شوق دیدنت گناه من شب سرد و ساکت است وقت سحر بیا اما تو آه من شاهد و گواه مناز پیش من نرو بمان با دعای مناما تو آه من به دامنت نگاه من بچرخان سرت، به سمت صدای من اما تو راه من ای امید تباه مناز هر طرف نرو بازگرد به من بیااما تو راه من درخشش پگاه منبا عطر مریم و نرگس و یاسمن بیااما تو شاه من وجودت سپاه مناز هر طرف که شد طلوع کن برای اما تو شاه من بزن ...
دگر آنکه به نبودم نگران بود نبودبِقراری که از این پیش به آن بود نبودبه بسامد به بغل هر چه عزیزم گفتمآنکه جان گفتنِ او ورد زبان بود نبودآنکه می گفت که از فاصله ها بیزار ودلِ او تنگترین دل به زمان بود نبودآنکه با گفتن دوستت دارم حظ میکردبه لبم بوسهٔ او از دل و جان بود نبودبه الفبای لطیفی به بغل آلودهاشتیاقی که بباید به میان بود نبوددلِ لبریز تب و حسرت آغوشم رابه نشانی که به درک فوران بود نبوددرِ گوشی به غ...
سَرزنده مشامی به سراغِ ثمرِ یاسنسلی به تسلی به سرابِ ته گیلاس هرگز نرسیده اثری بی غُل و غلیان با انس به احساسِ جناسیده به خُرناسآروغ زدنِ ،شامه گزندِ، لبِ طوطی بر هم بزند حالِ ادیبانه ی اجلاس سر می بَرد آسیمه مدادی که نهال استتاکی بَری از سرکه شرابست به انفاس ای آنکه درون منی ای جانِ مساعدبازیچه چرا ؟ چنبرِ چاییدنِ وسواس برخیز و جگر گوشهٔ دل باش دوبارهشورِ دلِ ویرانه شود معدنِ الماس...
.شب اگر یلدا شود روزی به پایان می رسداز سپند شب صدای تٓرکَشِ جان می رسداز دل مژگان شب نم می چکد گلبرگ گلبوی گل بر سنگ قبر شب فراوان می رسدشاخُ شانه میکشد بر جور شب سرو امیدشب به تقدیر و سزا در بامدادان می رسد{ دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت } نیز این هم بگذرد ، پایان این آن میرسدحسرتی دارد اگر دل در توسل بر سراب شام آخر تا سحر غلیان جبران می رسددرگرفته کشمکش مابین نور و تیرگیدر شب خاکستری قق...
جناسِ آتشم اما ، شرارت در وجودم نیستپلنگی بی شر و شورم ، غزالی در حدودم نیستاز آغوشم تب ناموس آتش پر کشید و رفتاز آن آتشفشان دیگر نشانی غیر دودم نیستبه اقبالم،، بد و بدتر ، ندارد فرق چندانینه ققنوسم نه خاکستر، مرارت در نبودم نیستبدستور قلم از سر نوشتم سرنوشتم راشکار خنجر از پشتم به تقدیری که سودم نیستدلم را شیشه ای کردم به هر سنگی که محکم ترولی هر بی جنم سنگی ، حریف تارو پودم نیست په شوق شور شعر اما ،...
رژگونه ی نارنجی خوشرنگی داشتبر روی لبِ انارش آهنگی داشتپاییز کشیده بود یک سایه ی زردبر پلک خودش که رنگ دلتنگی داشت...
می شود جای خودم گم بشوم در یادت تا تو با پیرهن گل گلی ات رد بشوی بزنی خنده کنی شاد شوم بلکه از این قفس لعنتی آزاد شوم پر شوی، بال شوم سر به فلک ها بکشم نقش یک پنجره از روی قفس ها بکشم...
من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنمپیششان سر بر نمی آرم ، رعایت می کنمهمچنانکه برگ خشکیده نماند بر درختمایه ی رنج تو باشم رفع زحمت می کنماین دهان باز و چشم بی تحرک را ببخشآنقدر جذابیت داری که حیرت می کنمکم اگر با دوستانم می نشینم جرم توستهر کسی را دوست دارم در تو رؤیت می کنمفکر کردی چیست موزون می کند شعر مرا؟در قدم برداشتن های ِ تو دقت می کنمیک سلامم را اگر پاسخ بگویی می روملذتش را با تمام شهر قسمت م...
دوش در حلقه ما زمزمه و نای تو بود دل ز هر حلقه زدی، شوق تمنای تو بود در شب تار غمت، ماه فروزنده من نور چشمم همه از پرتو سیمای تو بود چون صبا بوی تو آورد به هر کوی و گذر دل من واله و شیدا ز سودای تو بود بر لب جوی نشستم، دل و جان غرق خیال هر چه دیدم به جهان، جلوه زیبای تو بود چشم مستت به دلم آتش افکند و گذشت هر چه در سینه من سوخت، ز مینای تو بود عشق تو راز نهان بود و به دل پنهان ماند هر چه گفتم به زبان، زم...
امدی باز تو و خانه خرابم کردی مست و دیوانه و آواره ، رهایم کردی گفته بودم ندهم دل به کسی اما تو آمدی ناگه و شوریده خیالم کردی گفته بودم نروم سمت کسی اما تو آمدی رفت دلم ، سر به هوایم کردی لطف کن ، خواهشم این است برو ، بازنگرد تو که سرگرمی و سرگرم نگاهم کردی...
دیوانه نبودم که دیوانه بخواندند مرابه کدامین گنهم ز جان ستاندند مرا...
در کوچه های شب، دل من بی قرار تو هر لحظه می تپد به هوای دیار تو چون ماهتاب شب، به دل آرزو نشاند این عشق بی کران که شده یادگار تو با نغمه های عشق، به جانم طنین تو هر لحظه می رسد ز دل بی قرار تو در بزم عاشقان، تو چراغ امید من این دل به شوق دیدن صبح بهار تو چون باده نوش مست، به راه تو می روم هر گام من نشانی از آن رهگذار تو ای دلبر خزان، به نگاهت شکوفه ام در هر نسیم عشق، به رنگ و نگار تو با هر نگاه تو، ...
در سایه سار عشق، دلم خانه می کند هر لحظه با خیال تو افسانه می کند چون باده نوش مست، به کوی تو می روم این دل به شوق دیدنت پروانه می کند برگشته ام ز راه سفر، خسته و غریب چشم انتظار عشق تو، پیمانه می کند در آسمان دل، تو ستاره ای و من هر شب به یاد روی تو کاشانه می کند با هر نگاه تو، دل من زنده می شود این عشق با طنین تو افسانه می کند در بزم عاشقان، تو گلی و من نسیم هر لحظه بوی عشق تو جانانه می کند ای دلب...
در کوی عشق، دل به تمنا نشسته است در هر نگاه، راز شکیبا نشسته است چون شمع شب، به سوز و گدازم در این سرا آتش به جان و عشق به دنیا نشسته است ای دل، به باغ وصل تو را می برند بهار هر گل به ناز و بوی دل آرا نشسته است در محفل وصال، تو را می خواند نسیم در هر نفس، ترانه ی رؤیا نشسته است با نغمه ی سرود، به جان می کشد مرا این شور عشق، در دل شیدا نشسته است چون موج دریا، دل من از عشق می تپد در ساحل امید، دل آرا نشسته...
عاشقش بودم ولی او هیچ در جریان نبودبرخلاف حال من او هیچ هم حیران نبودهر چه از زیباییش گویم زبانم الکن استدر کمال و معرفت همپای او خاقان نبودگفتم از عشقم برایش در شب پائیز و سردمست عشقی که بدون او مرا پایان نبودنیش خندی زد به عشق من به آسانی گذشتاو جوان بود و اسیر عشق ما پیران نبودمن گرفتار غم عشقش ولی او بیخیالچشم من خیس و ولی چشمان او گریان نبوددر میان آهوان با...
بشکن بشکنباز آبان شد که گرمای تنت را حس کنمنقش گل در انحنای دامنت را حس کنم هر سحر از کوچه باغ شهرک دلدادگیعطر یاس و ارغوان و سوسنت را حس کنم در فضای آسمان سرد شب های خزاناختران عاشق چشمک زنت را حس کنم هیچ فصل مثل پاییزان مرا باور نداشتتا که چای مرزه و آویشنت را حس کنم آمدی تا هر شب از سرمای پشت پنحره شعله شومینه های روشنت را حس کنم زیر نور چلچراغ و چرخش آیینه هاآستین غرق نور ساتنت را حس کنم مهر و آبان مهربا...