شعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر
کلمات
در دهان
پروانه میشوند
هرگاه میخواهم صدایت کنم
گُلی جان!
میدانم چه میکشی!
بگذار سیگارت را
روشن کنم چاپلین؛
قبول کن
از آسمانِ هنر
آفتابی گرم نمی شود،
بازی عوض شده است
بیا
عصا را به موسی
کلاه را به چرچیل
و سبیل را به هیتلر بازگردان
باید
برای فروشِ خندهی خودمان
نقشهای بکشیم
بیا از کفِ محتوای امروز شروع...
تمام سهمم از دنیا، همان چشم سیاهت بود...
که قلبم را میان سینه می لرزاند...
بعثث خاتمالانبیا، حضرت محمد مصطفیٰ (ص) مبارک باد.
«مبعث الرسول»
در زمانی که بشر با چشم بینا کور بود
روزهای آفتابی، چون شبی دیجور بود
سرنوشت دختران محکوم خاک گور بود
هر کسی بر کشتن نوزاد خود مجبور بود
آفتابی سر زد از مشرق چو اسلام مبین
کرد روشن از...
آمدم تا که ببوسم لب شیرینت را...
که پریدم از خواب...
چقدر خواب قشنگی میشد...
فرصت بوسه ز لبهات ، گر محیا میشد...
نفس، نفس، سروده ام،
تو را به لحظه های دل؛
نفس تو را کشیده ام،
ز موجِ هر هوای دل.
نفس گشتی برایم،
می کشم با تو، هوایم را؛
ببین نقّاشِ احساسم،
چه اندازه، نفس دارد!
تا آخرین نفس،
به کنارم بمان؛ نرو!
با تو،
دلم،
پُر از:
تپشی عاشقانه است.
درکم کن و، ترکم نکن؛ یار؛
تر کم نشد چشمم برایت!
بنگر چه سان با جان نشسته،
سرتاسرِ حسّم به پایت!
اسمِ تو، سرفصلِ واژه، واژه ی شعر دل است؛
مطلعِ شعرِ گروه این نااامِ پُر مَد کرده ام!
با تو اعضای گروهم، می شود، کامل فقط؛
با رباتِ دل، ورودِ غیرِ تو، سد کرده ام!
تو، توانِ دل شدی، در جذرِ قلبِ عاشقم؛
در ریاضیِ دلم، مهرت، مشدّد کرده ام!
جزر و مدّ شورِ دریای عطش، پیوسته تو؛
سوی خود، همواره دریای تو را، مد کرده ام.
برخیز؛ بیا، نزدِ دلم؛ دلدارم!
آخر، منم انسانم و یک دل دارم؛
یک دل، که نه صد دل، شده ام شیدایت؛
گلبوسه ی حس، بر لبِ «تو»، می کارم.
کدام سرمه سیه کرده چشم یار مرا
که چشم یار ، سیه کرده روزگار مرا
زندگی شعرست و قصه
وتو شاعر و قصه گو
وپایان ،چاپ اثرهایت
گفتی شراب و شعر و شبنم دوست داری
امشب ولی باران نم نم دوست داری
گفتی غزل را عاشقانه،عاشقانه...
گفتی غزل های پرازغم دوست داری
بامن بگو زیبای خوب آسمانی
بااین همه آیا مراهم دوست داری؟
سررابه زیرانداختی چیزی نگفتی
نه نشنوم این را که مبهم دوست داری
شعرم...شرابم...شبنمم...هرچه بخواهی...
دل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست،
در گیتی و افلاک به جز تو قمرم نیست،
با عشق تو شب را به سحرگاه رسانم،
بی لذت دیدار تو شب را سحرم نیست،،
قابی شدم افتاده از
دیوارهای پُرتَرَک
از سفرهی این زندگی
چیزی نخوردم جز کتک
دنیا مرا آموخت که
در پیچ و خم باشم فقط
یک لاک پشتِ در به در
دریای غم باشم فقط
در روزِ روشن میبَرَد
گردوی عمرم را کلاغ
من، حاصلِ تفریقِ شب
من، تک درختِ توی...
عاشق چشم غزل خیزت شدم
دم به دم از عشق لبریزت شدم
ای بهار رفته با اندوه باد
بی بهاران فصل پاییزت شدم
بیا و خود را
خدای شعر هایم
بر همه بنما
خودت هم میدانی
همین چند غزلی
که میگویم
تمام حرف های دلم
را مو به مو
در بیت ها
روانه ی دلت میکند و تو
مرا
سایه بانی هستی
که غم در
سراپای وجودم
لحظه ای جا نگیرد و
تنها...
تمام حرف دل است، اینکه با تو می گویم
به حرمت قلمم دل بده به اقراری
خیال و واژه شعری ردیف حال منی
قسم به جان غزل حس و حال اشعاری
اگر که خواب پریشان هر شبم هستی
نسیم و شبنم صبحی برای بیداری
بهار را به نگاه تو می...
در دل شب، ماه تابان در سفر دارد مرا
شوق دیدار تو چون موجی ز سر دارد مرا
چون نسیم صبحگاهی در چمن بیتاب و مست
هر گلی در باغ جانم بال و پر دارد مرا
آتشم، چون آفتاب از بام گردون بیقرار
تنگنای آسمان بیبال و پر دارد مرا...