پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کاش یک شب دل من هم به درایت برسدبگذردازتو...سرانجام حکایت برسدراوی قصه ای هستم که مرافرسودهبه غم و غربت و تنهایی من افزودهحسرت داشتن تو به دلم فائق شدکی !کجا ! باچه حسابی دل من عاشق شد؟به خودم وعده ی دیدارتورا میدادمشرط مردانگی این بود جناب ادم؟؟هیچکس مثل تو در روح و دلم ریشه نزدهیچکس مثل تو غم بر دل چون شیشه نزدکاش یک شب دل من هم به درایت برسدبگذرد ازتو...سرانجام حکایت برسد...