پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جز به دیدار توام دیده نمیباشد باز...
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منییک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی...
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفرهی خاصیم ، به یغما نرویم...
گویند برو تا برود صحبتت از دلترسم هوسم بیش کند بعد مسافت...
زِِ همه دست کشیدم که تو باشی همه ام...
درون ما ز تو یک دم نمیشود خالی...
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را...
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس...
بیش از این صبر ندارمکه تو هر دم بر قومیبنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی...
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمردبی گمان عیب توپیش دگران خواهد برد...
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیرمن گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم...
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشممآن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری...
چشم رضا و مرحمت بر همه باز می کنیچونکه به بخت ما رسداین همه ناز می کنی...
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود می شوم...
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد...
سال وصال با او یک روز بود گوییو اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی...
جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان...
من خسته چون ندارم نفسی قرار بی توبه کدام دل صبوریکنم ای نگار بی تو ؟...
با من هزار نوبت اگر دشمنی کنیای دوست همچناندل من مهربان توست...
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست؟خود کرده جرم و خلق گنهکار می کنی...
گفتی به کام روزی با تو دمی بر آرمآن کام بر نیامد ترسم که دم بر آید...
بیرون نشود عشق توأم تا ابد از دل...
ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر...
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی...
بی تو همه هیچ نیست در ملک وجودور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست...
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارابه وصل خود دوایی کن دل دیوانه ی ما را...
ندیدمت که نکردی وفا به آنچه بگفتیطریق وصل گشادی من آمدم تو رفتی...
تا تو را جای شدای سرو روان در دل منهیچ کس مینپسندمکه به جای تو بود...
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماندهمه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی...
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدمآتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم...
نه من افتاده تنها به کمند آرزویتهمه کس سر تو دارد تو سر کدام داری ؟...
نقشی که آن نمی رود از دل نشان توست...
جز نام تو نیست بر زبانم...
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را...
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان...
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست...
بیرون نشود عشق توام تا اَبد از دل...
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود...
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری...
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنیدست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...
من از قیدت نمی خواهم رهایی...
غیر از تو به خاطر اندرم نیست...
درون خلوت ما غیر تو نمی گنجد...
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارمشمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم...
ویرانه دل ماستکه با هر نگه ساده دوستصد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت...
مرا که با تواماز هر که هست ، باکی نیست...
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی...
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم...