پنجشنبه , ۱۵ آذر ۱۴۰۳
تو نباشی دلِ ما را،ثَمری نیست که نیست...!...
خمارِ صد شبه دارم شرابخانه کجاست؟ ...
اگر شراب خوری، جرعه ای فشان بر خاک .....
از پای فتادیم چو آمد غم هجراندر درد بمردیم چو از دست دوا رفت...
از بهرِ بوسه ای ز لبش جان همی دهم .....
در میان پختگان عشق او خامم هنوز ......
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنممحتسب داند که من این کارها کمتر کنم من که عیب توبه کاران کرده باشم بارهاتوبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکدهسر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسقداوری دارم بسی یا رب که را داور کنم بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب منتا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج هاکی نظر در فیض خورشی...
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آریسرگرانی صفت نرگس رعنا باشد...
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کنکه بضاعتی نداریم و فکنده ایم دامی...
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزیچون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم ...
خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت ...
اَندر سرِ ما خیالِ عشقت هر روز که باد در فزون باد ...!...
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم...
اِستاده ام چو شمع، مترسان ز آتشم ......
که مِی با دیگری خورده ست و با ما سر گران دارد......
چِل سال رنج و غُصه کشیدیم و عاقبتتَدبیر ما به دست شَراب دو ساله بود ......
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوندتا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود...
از چشم خود بپرس که ما را که می کُشد؟!...
اگر به زلفِ درازِ تو دستِ ما نرسدگناه ِ بختِ پریشان و دستِ کوته ماست!...
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتْوان کرد.....
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم .....
آخر به چه گویم هست از خود خبرم،چون نیست!وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست...
ذره ی خاکم و در کویِ تواَم جایْ خوش است.....
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به می خواران......
عشوه ای از لبِ شیرین تو دل خواست، به جان ......
بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود......
سخن این است که مابی تو نخواهیم حیات......
تنت بناز طبیبان نیازمند مبادوجود نازکت آزردهٔ گزند مبادسلامت همه آفاق در سلامت توستبه هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد...
آتش زُهد و ریا خرمن دین خواهد سوختحافظ این خرقه ی پَشمینه بینداز و برو...
تا سر زلفٖ تو در دست نسیم افتاده استدل سودا زده از غصه دو نیم افتاده است...
جان به هوای کوی اوخدمت تن نمی کند......
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی .....
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنیدزان که آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش...
بس تجربه کردیم در این دیر مکافاتبا دردکشان هر که درافتاد برافتاد...
ترکِ کام خود گرفتم تا برآید کامِ دوست......
لابه بسیار نمودمکه مرو سود نداشت...
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست؟!...
مجال من همین باشدکه پنهان عشق او ورزم...
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست......
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور... آواز ایران شجریان️...
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی......
خوش بیاسای زمانی که زمان اینهمه نیست.......
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنجِ روان که من این خانه به سودای تو ویران کردم ...
غبار غم برود،حال خوش شود.......
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراضپادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت...
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت......
وقت است کز فراق تو و سوز اندرون...آتش در افکنم به همه رخت و پخت خویش...
اى جان به چه زنده اى..؟!که جانانت نیست......
صبر است مرا چاره هجران تو لیکنچون صبر توان کرد که مقدور نماندست...