یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
خسته تر از کارگرِ ساختمونی که صبح تا شب کار کرده، ناتوان تر از نابینایی که دیگه تنهایی از عهده کاراش برنمیاد، درمونده تر از پیرزنی که برایِ راحتی بچه هاش آرزویِ مرگِ خودشو داره و بذار راحتت کنم، درست مثلِ عروسکِ غمگینی که صاحبش سالهاست در انباریِ نمور و تاریک، پرتش کرده و بی توجه به زندگیِ خودش میرسه، گوشه ای از این کره یِ خاکی نفس هایِ آخرمو میکشیدم.تو این حال و هوا بودم که تو از راه رسیدی و عطرِ وجودت منو به زندگی برگردوند. از جام بلند شدم...