متن عاشقانه غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عاشقانه غمگین
گاهی اوقات به درستی نمیفهمم
دلتنگی من بیشتر به خاطر توست
یا برای تکهای از من که کنار تو جا مانده و هرگز برنگشت!・
هر فیلمِ عاشقانهای که میبینم
تو را در قابِ هر صحنه، در نگاهِ هر شخصیت تصور میکنم.
هر لایکی که زیر پستهای عاشقانه میگذارم
نشانی از توست
اعترافی خاموش به احساسی که در دلم پنهان کردهام
و تو هنوز از آن بیخبری…
بر تاب نشستهام
استخوانی از سالها
میان رفت و برگشتِ بیپایان
کنارم آتشی
که میسوزد
و نمیمیرد
طلوع میآید
رنگها میچرخند
غروب فرو میرود
و من هنوز
در تنگیِ نبودنت
تاب میخورم
ای عشقِ دور
زمان مرا پوسانده است
اما هنوز
هر حرکتِ این تاب
نام تو را
در هوا...
رفتی...
و در کوچههای خاموشِ دل،
صدای قدمهایت هنوز میپیچد.
دستهایم،
به جای گرمای تو،
سایهای سرد را در آغوش گرفتهاند.
چه آسان شکستی،
آن پلِ باریک میان دو دل،
و من ماندم،
با هزار واژهی نگفته،
و بغضی که هیچ شعری آرامش نمیدهد.
ای عشق،
ای شکوفهی بیبهار،
نامت...
رفتی...
و شب، تمام پنجرههایم را خاموش کرد.
اما هنوز، در دورترین افق،
ستارهای کوچک چشمک میزند.
دلم شکست،
مثل شیشهای در دست باد،
ولی از هر تکهی شکسته،
انعکاسی تازه از نور برمیخیزد.
ای عشق،
اگرچه خاطرهات زخم است،
اما در عمق این زخم،
بذر فردایی روشن جوانه میزند....
پناه زندگیم هنوز دوستت دارم،
با تمام زخمهایی که نگاهت بر دل من نشاند.
اما فهمیدم،
تو راه فراموشی را برگزیدهای و از چشم هایت و اخم کردنت فهمیدم مرا فراموش کرده ای،
و من دیگر سایهای در خاطرت نیستم.
پس راه خودم را میروم،
با عشقی که درونم جاودانه...
🕊️ نماد: پرندهی آزاد
هنوز دوستت دارم،
اما فهمیدم که در خاطرت نیستم.
پس راه خودم را میروم،
با عشقی که درونم زنده است،
بینیاز از نگاهت،
و آزاد در مسیر فردا.
از وقتی که تو به کنارم نیستی،
دنیا در سکوتی مرگبار محتضر شده است!
و باران غم و اندوه
قطره قطره بر زندگانی من بارش گرفته است.
دوستت دارم
تو چرا دوستم نداری؟
مگر نمی گویند: دل به دل راه دارد
من ساده دل به خاطر همین ضرب المثل نزد تو کم آورده ام
گویی
او همهی دارایی تو بود
در همهی زمان ها...
#مرجان شهبازی (_چامه)
چشم در راهم بیا بگشا درِ این خانه را
وقت آن شد تا کنی آباد این ویرانه را
آن شراب دیدگانت مست می گرداندم
جام می، دارم بیا لبریز کن پیمانه را
دلت که گرفت
در من قدم بزن
برایت خیابانی میشوم
بی انتها.....
اکنون می توانم
پیاده شوم
از قطار زمان
و برگردم به شرجی گیسوانت.
و پنجره ای دل بسته
به بانوی نسیم
ومرا می برد به میهمانی نخل های سوخته
به تماشای مرثیه ها
تمام فنجان های قهوه دروغ می گفتند
تو من را دوست نداشتی !
انگار دلت میخواهد که یادگار باشی نه
ماندگار .
درخت ها که مثل پرنده ها نیستند که وقتی جنگل آتش گرفت کوچ کنند !
درخت ها می مانند اما نمی توانند جنگل را نجات دهند . . .
مثل من که می مانم اما نمی توانم تو را نجات دهم !
مرا ببخش محبوب من که پرنده نیستم !
نبودنت جور دیگریست؛
مثل فکر کردنِ من به تو
در کوچ تنهایی...
دوستت دارم،
اما نگفتم؛
زبانم توانِ شکستنِ جهانی را نداشت
که میانِ پلکهای تو
و خاطرهی گمشدهام
نفس میکشید
دوستت داشتم،
نه با واژه،
با نگاهِ طولانی به لیوانِ نیمهخالیِ آب،
با بستنِ آرامِ در
تا خوابَت نلرزد
دوستت داشتم
در ساعتهایی که نمیآمدی
و من
آمدنت را
از چینِ...
ای تو، که در پستوهای بیزمانیام
ردی از خویش نهادی و رفتی،
دلتنگیِ من
نام دیگرِ توست
در زبان ناخودآگاه.
در غیابت،
جهان خاموش، نه!
واژگون شد
پرندگان،
دیگر نه آواز؛ که خاطره میخوانند،
و شب،
نه برای خواب،
که برای بازخوانیِ نامت
فرود میآید بر شانهام
تو را نمیجویم...
خدا کوتاه سازد عمر ایام
جدایی را...🍂🍁