پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خانم! منو یادت نره هرجا که باشیگاهی سرم رو، روی زانوهات می ذارم...امشب قنوتت رو کمی طولانی تر کن! با گوشه ی چادر نمازت حرف دارم! خانم! دلم بدجور غم داره... می بینی؟من آسمون رو با هوات بارونی کردم! گفتی بمونم روی قولم با خدامونبگذر ازم! من راستش... نادونی کردم! می خواستی روشن بمونم مثل چشمهاما سرِ خام دلم، غرقِ هوا شد...من قبله مو توو بی کسی گم کردم و تو غمگین شدی... وقتی نمازِ من، قضا شد...دنیای من تاریک شد با ناامید...