جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
«حالا بخند... مرگِ من بخند... بیشتر... یکم بیشتر.. . آهااان حالا شد...»این کلمه ها رو وقتی شنیدم که راننده ی اسنپ داشت با تلفن حرف می زد.حدودا چهل و پنج سال داشت.بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد بهم گفت "ببخشید داداش شرمنده، دست خودم نیست خانومم که دلش می گیره اصلا دیوونه میشم. یه چیزایی میگم که جوونا نمیگن. ولی خداییش عجقم و عجیجم نمیگم."بعد زد زیر خنده...خندیدم و گفتم "دمت گرم، کارِت خیلی درسته."گفت "خدا پیغمبر...