سه شنبه , ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
نمیدونم امروز جایی دعوتی یا کسی بهت هدیه میده یا نه، نمیدونم اولین نفری ام که بهت این روز رو تبریک گفته یا نه، حتی نمیدونم حالت خوب هست یا نیست چون نیستم که ببینم غم داری یا نه، نیستی تا بتونم مرحمی رو زخمت یا قوتی برای دلت بشم،خیلی وقته به این نتیجه رسیدم از پشت گوشی هیچ چیز رو نمیشه فهمید،نه عشق، نه نفرت، نه غم، نه شادی.! میدونم کجایی اما با این حال هنوز نمیدونم کجایی، فقط میدونم هیچوقت کنار من نبودی، برای هیچ مناسبتی؛خیلی سخته ندونستن،نبودن ...
رعدِ برق آسای سکوت، ارامش را به سلول هایم منتقل میکند،نیمی از وجودم در میان لاله های سرخ و خونین ِدلاوران شجاع نبردی که برای مردم،کشور،دین و ایینشان جان فدا کرده اند جا مانده است...با گذاشتن قدم در این مکان از میان سیاهچه های تاریک ذهنم به بزرگترین چاله که همان چاله حسرت است میرسم ،حسرت اینکه ای کاش من نیزتوفیقی نصیبم میشد و میتوانستم جسمم را در این ارامشگاه به خاک بسپارم و روحم را رهسپار اسمان کنم،ای کاش این موهبت الهی شامل حال من نیز میشد،ای کا...
ای کاشکی، با دل بفهمیم این که بی شک:با عشق، غرقِ گُل، فضای زندگانی ست!در بسترِ همواره مهرانگیزِ احساس،امّیدواری، جان فزای زندگانی ست!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک غزل)...
زنان را دوست دارم،بعضی را بیشتر، آن هایی که پرند از تناقض...زنانی با موهای جوگندمی که آن ها را زیر رنگ می پوشانند. آن ها زودتر از موعد ، چین های زمان بر پیشانیشان نشسته و چهره شان در هاله ای از کدورت فرو رفته است اما برای ترمیم آن اسیر دغدغه های دست و پاگیر نشدند بااین که خود را دوست دارند . پیروان آئین نجابت که رکب خورده اند بسیار اما اهل رکب نبوده اند تلخی چشیده اند بی شمار ، اما شیرینی از کلامشان می ریزد و دلشان هر لحظه برای زندگی شان...
دُردانه ی دل هست بسی خوب و ثمین/ با چشم نهان این گهرِ ناب، ببین/بسیار، ثمین است و سمین این سخنم:/تنها هنرم، حسّ دل افزاست؛ همین/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)ثمین: گران بها./ سمین: سخن استوار و عالی....
زندگی لحظه هایِ روشن کردنِ آتیش کنارِ ساحل نیستزندگی سالگردِ تولد، بینِ شمع های فوت شدهُ، بادکنک های رنگیو،گُلایِ سرخِ پرپر شده نیستاین صحنه ها قشنگناما شاید هر از گاهی بین شب و روزهای دونفره مون اتفاق بیفتن...اما حقیقتِ ماندگارِ زندگی اونجایی هست که ...تو هر شب با کلید درب رو باز نمیکنی و یکنفر هست که اون آیفونِ سفید رنگ رو بزنههر روز... حقیقتِ ماندگارِ زندگی اونجایی هست که تو کسی رو برای صبح بخیر گفتنوشب بخیر گفتن داری،ه...
ما خریدنِ خرس های قرمزو بستنِ روبان هایِ قرمز،دور تا دورِ جعبه های رنگی را بلد نیستیماما برای او که جانمان استهمه ی غذاهایی که دوست دارد را می پزیمآنگونه که عشقمان میان آن قابلمه ی مسی قُل می زندما خزیدن میان کافی شاپ های کم نوربا آن آهنگ های خارجی را بلد نیستیماما غروب که می شودگویی گمشده ای داریم که هر دممثل همان دمنوشِ عصرانهانتظارش را می کشیمما جیبمان یاری نمی کنددسته گل های میلیونیو سورپرایزهای ریز و درشت هدیه...
نمی فهمید معنای محبّت رانمی دانست رویای رفاقت رادر اوجِ خواهشِ دنیای احساسمرها کرد این دلِ همزادِ محنت راشاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
پیشت دلم هرگز نیامد تا دهی دستم/گلهایی از جامِ گلستانِ دلت، هردم/باور کن اصلا من، نبستم دل به تو؛ زیرا/اندازه ی یک قرن، دیوار است، بینِ ما/هرگز نمی خواهم که روحی را ببینم در/گل پیکرِ قلبی؛ که قبل از تو، شده، پرپر/شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)برشی از یک مثنوی...
می پرسی کدامین احساس در عشق شگفت انگیز است؟می گویم: "اَمنیت"اینکه حس کنی کسی"قلبت" را تنگ در آغوش می گیرد...نه دستانت را......
من می خوام روی کاغذ بنویسمت و توی جمله هام جات بدم . .می خوام تو رو به هرچیزی که می بینم و می شنوم ربط بدم و با یه نخ نازک تو رو به همه چیز وصل نگه دارم . .به برف و بارونی که می آد ؛ به آهنگی که پلی می شه به فیلمی که می بینم به تیکه کتابی که می خونم . .به صدای سازی که می شنوم آره می خوام تو همه چیزِ من باشی . .🕊′💙′!...
صدای پای یلدا می اید..انتهای خیابان اذر...خزان بوی رفتن میدهد...وقرار عاشقی برف وبرگهای رنگی وعشق بازیعاشقانه عروس فصلها..،؛چه کسی گفته پاییز کرک وپر نداردپاییز جان میدهد..!زمستان جوانه میزند..!وهمه چیز به اسم بهار تمام میشود.اسمان بغض میکند...پاییز چمدان بدست ایستاده..وآخرین نگاه بارانیش را به درختان عریان می دوزد، ودستی تکان می دهد، قدمی برمی دارد سنگین وسرد،کاسه بلورین پرشده از قطرهای اشک خزان وبرگ زرد زری...
اگر شعرم، تبِ احساس دارد،شمیمش، شمّه ای، از یاس دارد،به عشقِ توست؛ آقای فرامِهر!دمت، آرامشِ ریواس دارد!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
نگاهش بود، عنوان دوبیتی؛در آن گم بود، دیوان دوبیتی؛و با «ردالعجز»، بر صدرٍ احساس،دو چشمش گشت، پایان دوبیتی...شاعر: زهرا حکیمی بافقی، (الف احساس)...
در باروریِ احساس، به باورِ تو امیدوارم؛ تو مرا باور کن؛ از عاطفه بارور کن! زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس....
من،تنهاتر از تو؛تو،تنهاتر از من؛رسم غریبی است:عشق و تنهایی؛دوری و دوستی!زهرا حکیمی بافقی،کتاب صدای پای احساس،ص ۱۹۴....
✍ مهرانهبا آمدنِ مهر، دلم پُر تب و تاست؛احساسِ نهانم، پُر از امواجِ صفاست؛در طرحِ دلم نقشِ خزانی نتپد؛زیرا که گلِ خاطره ام، مهرِ خداست!زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)🌿🌺🌿...
با احساسی، از مهر،لبریز؛چونان مهری،که از پی آن،آبان است،مهربان باشیم و مهرانگیز؛تا بهاری گردد،تمام لحظه هامان،در دلِ پاییز!زهرا حکیمی بافقی (الف احساس) 🍂🍁...
صفا بارید، بر دشتِ دلم، یک ریز؛از آن گردید، غم های گران، ناچیز؛زِ پالیزِ وجودم، مهربانی رُست؛و حسّ دل، رها گشت از، نمِ پاییز!زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)...
رمانم بگودر سایه های پرده های تاریک شب، نگاهم به او معلق شد. خیره شدم در این غریبه ای که از هیچ کجا آمده بود. مانند یک قطره نور در اقیانوسی از گمراهی، در قلبم نقش برداشت. احساسی عجیب و غریب، همزمان ترس و شور بر احساسم غلبه کرد. چه بود که مرا به اینجا کشید؟او با چشمانی پر از راز و رمز، با لبخندی معصوم و خیره کننده، در سکوتی آرام، به سمتم نگاه می کرد. نگاهی که همه چیز را تغییر داد. هیچ کلمه ای لازم نبود. گفتار او در دل شب چنان...
شکوه عشق در چشمت عیان استسرور مهر در حسّت نهان استتو را نور است و زیبایی ست ماوادرونت آیه ی دل نغمه خوان است زهرا حکیمی بافقی الف احساس🌿❤️🌿...
دلتنگی عاشقُ بهخیابون می کشونهقلبُ بیمار می کنهبه جنون می رسونه...
من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنمیا که با خودخواهی ام از زندگی سیرت کنمهی نمک می ریختم با بیت بیت هر غزلتا که با شعر خودم شاید نمک گیرت کنمخواب خوب هرشبم بودی گمان کردم که تومال من هستی اگر هرجور تعبیرت کنمگاه عاشق بودی گاهی بلای جان منخوب یا بد نمیدانم چه تعبیرت کنممن فقط میخواستم مال خودم باشی همینمن فقط میخواستم پای خودم پیرت کنمبهزاد غدیری...
❤️🩹🌿❤️🩹نگارمهر چه کردم نقشت از پندار من بیرون رودیا نشد یا باز هم تصویر تو تکرار شدشهناز یکتا❤️🩹🌿❤️🩹...
من زودتر از همه پاییز را لمس می کنم وقتی ، آبشار چشمانم آواز دلتنگی سر می دهد .حجت اله حبیبی...
نکنه تو پاییزیکه برگ های غم و غصه رابه دلم می ریزی .حجت اله حبیبی...
رنگ های گرمِ پاییزی مالِ تومن تو را می خواهم یک رنگ. حجت اله حبیبی...
همه رفتند از این شهر شلوغ...حجت اله حبیبی...
کاش اشکی از گوشه ی چشمی بتکانیم .حجت اله حبیبی...
بی سبب نیست که در آینه می خندم ، شادعکس زیبای تو در آینه ی دل افتاد .حجت اله حبیبی...
چشمهایم پائیز برگ ریزان محبت را به تماشا نشستدلتنگی هایم زمستان زیر سنگینی برف سکوت به سوگ نشستمخاطب فصلهایم چه بگویم از اشکهایم وعشقی که در انتظار حلول بهار جان دادخدا تابستان یادت را برایم به خیر کند .✍️رضا کهنسال آستانی...
امید رفت و فرو ریخت تمام داروندارمکجاست یار وفادار کجاست مونس و یارمشهناز یکتا...
هیچ کَسبرای من کَس نمی شود ، مگر تو. حجت اله حبیبی...
✍ تو هیچ وقت نبودی...وقتی نرم نرمک، به کوچه باغ احساسم سرک می کشی؛و می گویی:«هستی؟»هستی ام زیر و رو می شود؛ دریای درونم آشوب می گردد؛ طوفان می دمد، در بند، بندِ وجودم؛امّا، چو بازمی نگرم، می بینم تو نیستی؛و فقط،سایه ی توست؛ که وهم انداخته به هوشِ احساسم:بودنت را!تو هیچ وقت نبودی؛ حتّی در دلِ شب هایی که: تا قلبِ سپیده،به مِهرِ دیدارت،ستاره شمردم!حتّی در شبی که گفتی: برمی گردی؛ و من بی تابانه نشستم؛ خواب...
چقدر محو شوم هر روزدر تکراری های دل؟چقدر محو شوم هر روزدر مات های آیینه ی احساسم؟زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
چقدر بنویسماز عشقی که پرکرده استگل دشتِ وجودم را؟چقدر واژه شود دلِ مندردهای نهانش را؟چقدر احساس بکارمتا محبّت بر دهد؟زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
جویباری که آبش از بیشه ی دور،آرام آرام می آمد،ناگهان دست های تو را لمس کرد ،و به تندی گریخت در دشت...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
ناگهان شبح باد،می بندد پنجره را با افسونگری،به روی گنجشک نشسته بر لبه ی گلدان،برای دلخوشی کودک استبداد...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
قافیهدر نمازم یاد چشمانت به شک انداختمباز از نو خواندم و آخر دلم را باختمبار دیگر در اتاقم عطر مویت پخش شددست بردم لای مویت قافیه را باختمشهناز یکتا...
در سکوت جهان،در جنگل استبداد،باد زمستانی با سوتکی بر لب،به سرعت می گذرد،از دو پنجره ی رو در روی،کلبه ی متروکه ی آزادی...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
روباهی تشنه،تند تند پوزه در آب فرو می برد،و جویبار از ترس،با هر موج ریز خویش،لرزان لرزان،می گریزد در مه تا ابدیت...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
در هر بهار،جهان پر از حسرت آزادی می شود،در لحظه ی خیره شدن کرم خاکی،به جرقه ی پرواز پروانه در آسمان صاف ...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
قورباغه ای غرق در سکوت ژرف برکه ی زندگی،خیره در آینه ی یک دانه انگور بر خاک افتاده،می نگرد به گذر تند فصل ها در سپیده دم خمار زندگی...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
در گذر فصل ها،همین جویبار جاری،که اینک اسب های وحشی با شیهه ای می نوشند از آن،کمی پایین تر در سایه سار درخت های مهتاب زده،دهان آتشین گرگی خنک می شود از آن،در فصلی دیگر...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
در هر زمستان،لحظه به لحظه می شکند آینه ی جویبار،با گریستن برف بر شانه های بید،در زیر تابش آفتاب تموز...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
چشم های سبز و گونه های سپید و لب های سرخ تو،پرچم جمهوری اهورایی غم زده گان جهان است...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
با سوزوگدازت غزلی تازه بگوکاشانه به آتش بکش و هیچ مگو دم کرده دلت مثل هوای اهوازعاشق شده ای باز، به من راست بگوشهناز یکتا...
چشم انتظاری های من پر کرده است این شهر رابا هر صدای زنگ در پر می کشد این چشم هاشهناز یکتا...
همین که پلک می گذارم بر هم ،مدام می تراود از ذهنم ،رویای دل انگیز تو...مهدی بابایی ( سوشیانت )...
یاد تو،پیوسته در گذر و تکرار، از سرزمین من است،چون گذر شب و روز،یا چون گذر پاییز و زمستان و بهار و تابستان...مهدی بابایی ( سوشیانت )...