متن احساسی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات احساسی
                    
                    
                    هر صبح بارانیِ من، 
هر روزِ باران خورده یِ
 چشمانِ تو... 
یک شعر ِپایــیزی 
خواهد فقط ..!
                
                    
                    
                    باچشم خوددیدم
آدَمی میتواند شَفای آدمیباشد
ماهِمن:))
                
                    
                    
                    نگاه کردن بهت قشنگه
لمس دستات قشنگه
بغل کردنت زیر نور ماه قشنگه
بوسیدنت قشنگه
همه چی با تو قشنگه
تو یه پک کامل از قشنگیهای دنیایی.
                
                    
                    
                    دوستدارم از زبونت شنیدن 
مثل خوردن گوجه سبز نوبرونس؛لذیذِ لذیذ
                
از لحاظ روحی نیاز دارم یجوری وابستم باشی که یک ساعت هم بدونِ من نتونی بگذرونی.
                    
                    
                    ڪـہ نباشـے... 
زنـבگـے بـے تو ڪܩـے سخت گذر خواهـב ڪرב.
                
سهم من این روزها؛ باتو بودنِ های بی توبودن است. 💕
                    
                    
                    قرن اضمحلال احساس و افول عاشقی
دوره ی اسکیزوفرن عاطفی،دوران ماست.
                
                    
                    
                    تو عاشق سنگی و 
من هم ستیغ کوهم - 
باغ پر از نسیم و لبخند است!
                
                    
                    
                    وجودم میدرخشد از عطر شکوفههای مهتابی،
عطری که تو در لبخندت نهان کردهای.
تو همان گل سرخی هستی، شبیه جانان،
که به ریشهی جانم جانی دوباره مینوشانی.
حروف نامت، راز تمام دوستت دارمهای نانوشته را فاش میکند،
و عاشقانههایمان را چون کتابی زنده،
تپنده و لرزان، به رشتهی تحریر درمیآورد....
                
قلم را در دست بگیر و از آنچه که در دل و جانت را آشفته کرده بنویس. این قلم میتواند مرهمی باشد بر گودالی که پر از آشوبهایی که تو را بیقرار کردهاند. قلمی، که میتواند زخمهایی بر قلبت بزند، اما در عین حال تو را آرام کند. این قلم،...
                    
                    
                    بارها و بارها روی پاهای تو به خواب رفته ام
روی آن چادر گل گلی خوشبو
و بارها و بارها
بعد از ساعت ها و ساعت ها
بیدارم کرده ای وبا عشق
دستی بر سر و صورتم کشیدی و
موهای پریشانم را شانه زدی
اما حال این پسرک کوچک درونم...
                
                    
                    
                    #آتش_بس
آتش پرست را باکی از آتش نیست؛ از حقارت گویند آتش بس است.
اما ولی چون شاید به شیرینی پایان یک جنگ بیارزد
که شاید میتوانست شروع سومین جنگ جهانی و نابودی نسل بشر باشد. 
و میدانی کجای داستان احمقانه میشود ؟
درست هماهنجا که رمانتیک و دلبرانه مصادف...
                
                    
                    
                    مرا دعوت کن به پرسهای عاشقانه
در کوچههای بیقراری
کمی مرا قدم بزن... 
که در اوج احساس پروانهای خود
گرمی دستان تو را میطلبم.
تو مرا شمع وجودی 
همراه دلم باش
که سخت مبتلای تو اَم
                
                    
                    
                    خداحافظ؛ تمام لحظههای حسّ بارانی؛
شکوهِ نغمههای مِهر، در شبهای گریانی!
خداحافظ؛ صفای شورشِ پیوستهی احساس؛
سرودِ عشق، در شور و، شرِ تبهای عریانی!
                
                    
                    
                    یاد روزی که به من گفتی عزیز مهربان
 ای که همچون ماه تابانی به جان آسمان
 گر ندارم در وجودم غیر ممکنها ولی 
چون تو در قلبم شدی غافل شدم از این و آن
 تو از این شاعر چه میخواهی قناری جان بگو
 من به بالت میدهم یک آسمان بیکران...
                
مثل سابق پیشِ چشمانم نداری جایگاه...
                    
                    
                    **خیالِ ندیدنت**  
چشم میبندم  
و نبودنت را تصور میکنم.  
خیابانها  
بینام میشوند،  
دیوارها  
سایهات را از یاد میبرند،  
و من،  
در ازدحام هیچ،  
بیهوده به دنبال نشانی  
از تو میگردم.  
اما هر جا که نباشی،  
باد  
نامت را در گوشم زمزمه میکند،  
و خیالِ ندیدنت،  
خود تو میشود...
                
                    
                    
                    **خاکستر**  
زبانم سوخته است،  
نه سیب را میشناسم،  
نه باران را.  
دلم سوخته است،  
نه دستی مرا میگیرد،  
نه صدایی مرا میخواند.  
در راهی که از دود پوشیده شد،  
پا گذاشتم،  
بیآنکه بدانم  
به کدام سمت میروم.  
و در پسِ بادهای سرد،  
چیزی فرو ریخت،  
شاید من بودم،  
شاید باوری...
                
                    
                    
                    **سوختن**  
زبانم سوخت،  
و طعم جهان را گم کردم.  
دیگر نه سیب،  
نه بوسه،  
نه باران...  
هیچچیز مثل قبل نبود.  
دلم سوخت،  
و هیچکس نفهمید.  
نه دستی آمد،  
نه آوازی،  
نه حتی سایهای بر دیوار.  
حالا من ماندهام،  
با زبانی که نمیچشد،  
و دلی که دیگر  
هیچچیز را باور ندارد...