جمعه , ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
نه لب به خنده کنم بازو نی گلایه کنم سکوت آخر این ماجرای تلخ من است علی مولایی...
اندیشه ام را تلنگر می زندرهگذربیگانه ایکه لمس دستهایشآخرین اندیشه ام شدعلی مولایی...
دردهای تازه عصای فرسوده رابه تمسخر گرفته اندکه مدت هاستبامن دست به دست می کنددردهای کهنسالم را ...
لب به لبخنده هایم تورالومیدهند...