شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
شب را چه چاره باشد
با این هجومِ یادت؟
هر لحظهاش صداییست
از ردِّ بیقرارت...
خوابم نمیبرد، نه
دل را تو بردهای تو
در من هنوز جاریست
آن لحظههای نابت...
به بند کشاندم
سروادِ احساسم را
در تکرار هر روزهی مهر
اینک
دیوانِ دلم
جز ترجیعبندِ مهربانی
شعری ندارد
دلم آغوش میخواهد کمی گرم وکمی تب دار
چنان گرمم کنی تاصبح
که از هرم تن داغت
چنان سوزم
مثال کوره ای آتش
ومن در آتش گرم تنت
مدهوش،گردم
ومست از بوسه های ناب گلگونت
دلم آغوش میخواهد
نکن جانا دریغ ازمن
که این بانوی عاشق را دگر
تاب جدایی...
خنده بر لبهای تو هر وقت جاری میشود
حال واحوال دلم سبز و بهاری میشود
اشک شوقم میچکد هربار میبینم تورا
تو میایی گونه هایم آبیاری میشود
از بلور چشم تو ، ای در نگاهت آفتاب
باز صحن قلب من آیینهکاری میشود
از کنار عشق نابم ساده نگذر هیچ وقت...
دلتنگ توام خط بزن این فاصله هارا
دنبال تو گشتم همه ی قافله هارا
زخمی که به دل دارم از این فاصله قدری ست
کز یاد بِبُردم همه ی آبله هارا
ازچلچله ها بسکه سراغ تو گرفتم
مجنون تو کردم همه ی چلچله هارا
با سلسله ی موی تو شاعر...
دوست دارم که عاشقت باشم
درهمین لحظه های دور از تو
عشق تو ازبرای من باشد
یک جهان پراز غرور از تو
مثل دریای پر خروش دلم
مثل آبی آسمان صبور
دوست دارم کنار من باشی
مثل صبحی که میتراود نور
لحظه های بدون تو عمریست
هرکدامش برای خود سالی...
در کافه ، کنار پنجره
چای را هم میزدم
و تماشا میکردم
که چگونه عشق
مثل قند در دل فنجان
آب میشود
نه هرکه صید تو گردد اسیر تر شده است
اسیر خاطر تو گوشه گیر تر شده است
گمان کنم که گذر کردی از حوالی ما
که عطر کوچه ی ما دلپذیر تر شده است
جوانیم همه صرف نگاه عشق تو شد
نگو که عاشق دلخسته پیرتر شده است
برای دیدن...
تو هستی که دلـم دریای عشق است
پر از سـاز و پــر از آوای عشق است
به رقـــص آورده ای جــان و قـلم را
کنـارم باش این، غوغای عشق است
گِره بزن به دهانم
لبانِ چون عسلت را
سپس ببوس و بنوشم
مرا چو جام شرابت
سپس برقص و ببینم
مرا به چشم خمارت
دختری از امت عیسی دلم را برده است
یا محمد یاریم ده تا مسلمانش کنم
میروم در شب بگردم تا که حیرانش کنم
با دو خط شعر و غزل باید که مهمانش کنم
موج گیسویش به سان تندبادی فتنهگر
میکشد سویش مرا شاید پشیمانش کنم
لعل اون لبهای شیرین میکند...
و بعد از تو، دلم هر شب به یادت غرقِ باران شد
صدایم در گلو ماند و نگاهم بیتو ویران شد
اگر روزی بیایی باز به شوقِ آن نگاهِ تو
دوباره باز میگردد تمامِ من به راهِ تو
تو را در خواب میبینم میانِ موجِ موهایت
جهان در سینهام گم...
گاهی
از لالایی سحر امیز صدایت
می شوم آواز خوان امیدی
که هر شب تار
روشنایی اش را
از فروغ
به عاریه گرفته بود
تا برای ملاقات با محرمانه ترین غزل هایت
تنها
گهواره ی آغوش تو را ببیند
من و تو
دو صفحه
از کتابی نانوشته ایم
که خود را
نخواهیم شناخت
در وهله ی اول
تا باد
با لهجه ای خاص
پایین تر از پل سیدخندان
ورق زد اسمت را
که با لمس حرف هایت
از خواب سنگ برخیزم
کلمات روشن را
بی کم و کاست
در...
انگشتانم را
هر شب با خودم میخوابانم!
نه برای اینکه آرام بگیرن و بخوابن،
نه!
بلکه میگویم نکند بهانهات را بگیرند و
شعری دیگر
غیر از تو
برای یکی دیگر بنویسند.
تو را که دیدم،
جهان از نو آغاز شد—
نه با انفجار ستارهها،
بلکه با لبخندت،
که آرامتر از نسیم،
دل مرا لرزاند.
تو را که خواستم،
نه برای همیشه،
بلکه برای همین لحظه،
که قلبم بیتابِ بودنِ توست
در سکوتی که فقط عشق میفهمد...
سبز سبز،
زرین و زرد
آبی و آسمانی
سیاه سیاه،
قرمز تر از لاله...
تو رودی از رنگ ،
من کاغذی سپیدم....
مرا بنویس ،
هر چه می خواهی....
مرا جنگل، مرا آفتاب
یا که دریا
مرا مشکی تر از شب،
یا که خونی قرمز در رگ عشق...
هرچه خواهی...
قصه ی دلتنگی من از چشمانت آغاز شد...
از همان لحظه ای که نگاهت
بی آنکه سخنی بگوید
تمام هستی ام را به بند کشید.
تو را دیدن
عبور از مرز عقل بود
و اقامت در اقلیم دل.
چشمانت
نه آینه بودند
نه دریا
که آیاتی بودند از کتاب عشق...
نوشته بودی:
تا که سرمای اینجا اذیتت نکند
موسوم شکفتن شکوفهها برگرد پیشم.
و نوشته بودی:
حتا اگر درختان جوانه نزنند،
باز هم من میل دیدارت را دارم.
شاعر: #سارا_عثمان
ترجمه: #زانا_کوردستانی
دلتنگتم، چنانکه
فقط این غروب از عمرم باقی مانده باشد و
من نتوانم ببینمت.
دوستت دارم، چنانکه
آن اندازه از جانم مانده باشد،
که فقط عشق تو را دریابد.
تو ای آبیترین بارانِ احساس
بباران مِهر، بر باغِ گُلِ یاس
دلِ سرخابیام را پرتپش کن
مثالِ دشتِ خوشسیمای ریواس