سه شنبه , ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
ای که سوزاندی دلم را بی ثمر شادی مکن ، من به خنجر خوردن از معشوقه عادت کرده ام ...... بابک حادثه...
شب بود،ابتدای هجوم تاریکی، تلخی تازش غم ها بود.جغدی چون سایه ای شوم،بر روی گردوی انتهای خانه بود،کنار آرامش انگور.شب بود،ابتدای هجوم تنهایی،روبروی جنگل خاموشی.شبپره ای شکار خفاش شد،در سکوت!این تاریکیاین شومی تا کرانه ی نگاه ادامه داشت....
در مجلسی بودم که استادم بی مقدمه امر کردند به بنده که فی البداهه و سریع فقط در یک بیت عشق را به تصویر بکش ، اینگونه سرودم : بی ثمر در عمق یک هنگامه وحشت اسیر ، بوی کافور و کفن ، اماااااااا ،،، هوایی دلپذیر 😍😍😍😍 بابک حادثه...
در نهایتتنها کسی کهمی خواهم دل به دلش بدهمتویی..تو تغییر نور را در آسمان تماشا می کنیمن چشم های تو را - اولگا بروماس...
گر رقیبان رشته عشق من و تو بِدَرَند ، غم مخور با گره نزدیک تر از قبل شویم ، ......بابک حادثه...
دارد بوی (تو) می آیدنمیدانم چه کسی تو را به خودش زدهکه مرا یاد لاله های گوش تو می اندازدیادت می آید؟من اسم این عطر را گذاشته بودم( تو)اما روی شیشه اش نوشته بود(آنجل)محمودرضا عزتیاز کتاب پلیور زرد...
از سوختن نگردید پروانه مظهر عشق سر زد زِ پیله تا شد ، کِرمی بَدَل به گوهر بابک حادثه...
در دفتر صبح من سرآغاز توییزیبایی و دلربا و با ناز توییای یاور و ای حبیب و ای جانانممن عاشقم و دلبر طنّاز توییسجاد یعقوب پور...
از تو خاطره ای با من استکه به بوی گلاب و آویشن آغشته استاز تو خاطره ای با من استکه هر بارطول این خیابان را کوتاه می کند...
دلِ من دوست دارد ریش باشدشبیه موج،پُرتشویش باشدتو بی رحمانه زیبا هستی،ای ماه!چگونه چشم من درویش باشد؟!رضاحدادیان...
چشمانِ محبوبم دو ستارهو سینه اش گُلِ بهاری است عبدالوهاب البیاتی ترجمه ی عذرا جوانمردی...
خیال می کنیآواز خواندنماز شادی ست؟منقناریِ کوچکی هستممی میرماگر برایت آواز نخوانم_عبدالوهاب البیاتی_ترجمه : محسن آزرم...
ای که پنداری بدون تو فراغت می کنمدور ازآغوش تو احساس کسالت می کنمگررسد روزی که ازکویت گذرافتدمرامی زنم فریادو از شوقم قیامتمی کنمچین زلفت را دو دین و صدخدادیدم دگربعداین ازچشم هندویت اطاعت می کنممردم چشمت مرا بیگانه انگارندومنبادو چشم سرمه ریز تو قرابتمی کنمملک تن ازچنگ پیراهن بگیرمعاقبتگَنجِ لبهای تورا بابوسه غارت می کنممی ستانم تاج تخت سینه ازشاه و وزیرحکمران س...
آنقدر دوستت دارم که تشنه ام شود، چون آبی گوارا می نوشمت!اگر گرسنه ام شود، چون برنج و خورشت کردی، عشقم را از تو سیر خواهم کرد.اسمت را سر زبانم خواهم انداخت و سر و صورتم را با نام مبارکت، متبرک خواهم کرد.در کوچه و خیابان،در راسته بازارها، چشم هایم دنبال گل فروش ها می گردد و تو چون فروشنده ای ناز و ادا می فروشی و من همه را خریدارم.چقدر سرم شلوغ است از خواستن تو،که حتا نمی توانم یک قدم بی تو بردارم.از توک پا تا نوک سر از عشق تو ...
مدتی ست کە چشم هایت در کوچەباغ چشمانم قدم نزدەاندبا نفس هایم عکسی نگرفتەاند در گوشە ی چشم هایم ننشستەاند گل های روحم را لمس نکردەاند ودر آغوش ترانە هایم بە خواب نرفتەاند،مدتی ست رایحه ی راستین قصیدەام را نبوییدەای...اما بدان که هنوز،پیکرم باغی ست پر از درختان آوازه خوانکه یک به یک آواز عشقمان را سر می دهند. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
محبوبم! آنگاه که چون رهگذری از کوچه عشقم می گذریمهر و ناز و زیبایی، لبریز از وجودت را جمع می کنم و در قلبم می گذارم.تا که ره توشه ای شود، برای روزهای دور و دراز عاشقی.مطمئنم روزی نیازمند نفس هایت خواهم شد ومهر و محبتت وموسیقای جمالت به کارم خواهند آمد و خودم را با آنها می پوشانم.هر لحظه بی هرم نفس هایت افق ایوان چشم هایم تار می شوند،و بندهای دلبستگی ام به زندگانی، پاره می شود.مجنونم و هزاران چشمه در تو یادم می کنند مجنو...
اگر تو پرتوی خورشید بودی به هیچکس نمی دادمت!شب ها اسم تو را بر سینه ی تمام ستاره ها می نوشتم و پیراهن نورانی تو را تنپوششان می کردم و خودم هم در میان گرمای این عشق آب می شدم. شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
سایه سار من است،گیسوانت.در سایه اش،شادمانی هایم را پیدا می کنم... شعر: برهان برزنجیترجمه: زانا کوردستانی...
همه ی عاشقان جهانحجله ی عشق خود را آذین بستند،فقط من نتوانستم!چرا که در آن زمان، مشغول سرودن شعری برای تو بودم.شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
سرد است لباس گرم خود را تن کنبا هیزم عشق،،،آتشی روشن کندلگرم نوازش نگاهت هستماز غرفه ی آرزویمان دیدن کن✍بهناز محمدی (نازی م)🍂🍁🍂🍁🍂🍁...
می خواهمت به جاندر دل تویی نهانای حسرتت به دل ،مشک ختن توییچشم تو نرگسان،زیبای من توییمرز جنون منرویای و عشق مندارم تو را به دل دلدار مهرباندر شور هر غزل نام تو هست عیانرسوای عالمم، بی نام و بی نشان خواهان دیدنت دلخوش به بودتبادصبا...
من که جز شراره ی عشقت در دل ندارم برای زندگی و دنیام تو را بر می گزینم...
رایحه ی لیموفضای آغوشم را پرکرده است به گمانم در شبِ پیراهنت به بار نشسته اند لیموهای نوبرانه علی مولایی...
«رویای خیس»شبی همچون ژنده پوشی شبگرد،به کوی تو آمدم سرگردان.اهل کوچه همه در خواب.سراغت را می گیرم،از توت سالخورده ی انتهای کوچه،از آن سگ ولگرد،اما نیست از تو هیچ نشان.دلم برای دیدن رویت چه بی تاب.از تو پیدا نیست ردی،از تو پیدا نیست یادی.کوچه ساکت،کوچه تاریک،خاموش،مهتاب هم.در آغوش شب،مهمان بارانم،یا که باران مهمان من،نمیدانم،لیک گونه هایم خیس شده؛گم شدم در این کوچه ی باریک.هنوز هم با گام های لرزانم،د...
وسعتِ تمومِ دنیامتویِ چشمای تو جاریستهمه ی آرامشِ منبا تو هست و از تو باقیست...
حیطه پرگارتا مست شراب لب دلدار نگردم هوشیار نخواهم شد و بیدار نگردم یغما ببر ای دزد همه دار و ندارم جز بهر نگار ، عازم پیکار نگردم ای شیخ گلو پاره مکن تا نرسد یار صد پاره شوم صالح و دین دار نگردم ما را تو نترسان ز پریشانی دوزخ جز آتش هجران وی آزار نگردم دنیا کنم انکار و به جز وصلت با او من مرتکب خواهش و اصرار نگردم یک مرتبه بر حول مدارش چو بچرخم خارج ، من از این حیطه پرگار نگردم با این دل خونین و پر...
«کیمیا»روزی در این دشت فراخ،سبزه ای می روید،همنشین گلی می شود،به یاد تو،اورا با لبخند در آغوش می گیردو از تو، به او می گوید.هر شامگاه،صدای باد را می شنودو نجواهای مرا، می آورد به یاد؛نغمه هایی که از دل تنهایی، می پیچیددر گوش باد.در سحرگاه،سرمست می شود با قطره شبنم،می رود رو با آسمان.ناگه گویی در گوش گل، از تو می گوید.گل می شکفد.در نهان خانه قلبش،یاد تو را می می پروراند؛می شود آفتاب گردان!اندکی از من د...
روزی که تو را ببوسم روز عید من است.حتی اگر ماه را نبینم هلال ماه شوال است قرص روی ماهت.شعر: لقمان لکبرگردان: زانا کوردستانی...
انزجار از خیالمان دور استطالعِ هردوتایمان جور است"بِسْمِ رَبِ عَیونِکَ حُبۍ"چشم تو مثݪِ صبحِ پر نور است[من سراپا توام،،، سراپا عشق...تو سراپا منی،، سراپا منابتدا با من ،،، انتها با منتن به تن ، ما همیم و ما ازهمکه تویۍ راه طۍ شده تا من![باز در من تویی ، تویی درمن..._برشی از شعر...
در تمام سپیده دمانتو را مى بوسم؛در آن ساعت سکوت و خیانتِ هستیتو را مى بوسم.تو،که حضور دارى در منو تمام نمى شوى......
آرزو کردم شب یلدا ، کنارت سر کنمرود بودم خواستم ، دریا ،کنارت سر کنمخسته از زخمِ زبانِ بادِ پاییزم ، بیامرحمت کن این زمستان را ،کنارت سر کنم...
تو یک دشت از نرگس و سوسنی!تو سرگیجه ی یاس و آویشنی! نگاه تو دریا! صدایت بهشت! پیام آورِ ناز و رقصیدنی! تو معشوقه ی قلب این شاعریخدایی و شاید به شکل زنی! ببین! واژه هایم خجالت کشید...تو از وصف در شعر، هستی غنی! و من تا ابد دوستت دارم وتو «تنهاترین» آرزوی منی! ◻️ شاعر: سیامک عشقعلی...
من با امید مهر تو پیوسته زیستمبعد از تو؟این مباد که بعد از تو نیستم_برشی از شعر در رهگذار باد_حمید مصدق...
شب خسته تر از آن است پیدا کندش آن ماه فریاد سکوتش را هر لحظه زند جانکاهدر ظلمت و تاریکی صد هلهله و فریادکو همسفری ما را یک لحظه شود همراهمریم جوکار دلآرام...
می توان (بی خستگی) صدقرن از عشقت نوشت،روز و شب با چشم های مهربانت حرف زد!می درخشد ماه در دامان شب، در شعر من؛ تا ابد زیباترینی ماهِ قلبم! تا ابد...◻️ شاعر: سیامک عشقعلی...
چشم هایم را می بندمتا که ببینمت!و آنگاه بر آب، تو را می کشم و همه چیز شبیه تو می شود!به لهجه ی توروشنایی با من صحبت می کند، چشم هایم را می بندمتا که ببینمت...شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
هر بار به تو فکر می کنم پرنده ای ازخیال من به سرزمین تو کوچ می کندای ناجی، دوباره در من طلوع کن تا سبز شوم اینجا ناله ی بی تاب پیچک ها در دستان خسته ی تب دار جا ماندهودر این ازدحام دلتنگی سخت بیزار و دلگیرم در تلاقی ثانیه ها گرمی نگاهت را بغل کردم در هاله ی لبخند تو هزاران شعله روشن بودای کاش در بام بیت هایم چراغ از خنده ات گیرم...
به زندگی؛ به مردِ خانه سلام! به عطر و خنده ی زنانه سلام! به بوسه های گرم از تب و شوقبه عشق؛ (بهترین بهانه) سلام! به رقص در طلوع کوچه ی یاسبه خاطرات پُر ترانه سلام! به وارثان ماه و نبضِ غزلبه رسم سبز این زمانه سلام! دوباره می نویسم از تو، بخوان...به شعرهایِ عاشقانه سلام! «سیامک عشقعلی»...
یک نفر میاد که من منتظر دیدنشمیک نفر میاد که من تشنه بوییدنشممثل یه معجزه اسمش تو کتابا اومدهتن اون شعرای عاشقانه گفتن بلدهخالی سفرمونو پر از شقایق میکنهواسه موجهای سیاه دستا رو قایق میکنهمثل یه معجزه اسمش تو کتابا اومدهتن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده..._برشی از ترانه...
در حقیقت نور روز از دیده ی شبگیر توستوسعت هر کهکشان در نقشه ی تسخیر توستحرف قلبم را به تو با شعر میگویم ببخشهر کجا را هم نفهمیدی دگر تقصیر توستتو خودت هم گر نخواهی نور دنیایم شویقسمت است و شاید این هم بخشی از تقدیر توستنارضایی هم کنی بر این مقام نورتابچهره ی ماه و کمالت در جهان زنجیر توستگفته بودم حرف قلبم را به تو با رمزِ شب!هر چه گفتم روشن است و مابقی تفسیر توستبر لب جویی نشستم تا بببینم طی عمرآنچه میبینم سراب...
بی تکیه گاهِ شعرِ تو، دنیا ستون نداشتغرقِ سکوت بود جهان ،چند و چون نداشتآیینه بود وصبحِ بهاری پریده رنگرگ های کوچه باغِ گل سرخ ،خون نداشتاز چشم های اَبر، فقط زخم می چکیدپشتِ سر مسافر، باران شگون نداشتفرهاد بود و تیشه ی زنگار بسته اشجغرافیای هیچ کجا ،بیستون نداشتباید قبول کرد که لیلا اگر نبودمجنون به قدر یک سر سوزن جنون نداشت. رضاحدادیان غزل عاشقانه ها...
زمستانی ستحال وروزمتن پوشمچترنگاه توستکمی باران عشق بباربرتن رنحورمصیدنظرلطفی...
ای آنکه چشمان قشنگت رنگ دریاستهم ساحل آرامش و هم دشت رویاستمغرور زیبایم غزل جان گیرد از تو جانا. غزال چشم تو. روح غزلهاستپیشم بمان و با دل من عاشقی کنچون بی تو دل افسرده و غمگین وتنهاستبا من بمان و عشق را نجوا کن ای دوستبا تو سرود دلبری خواندن چه زیباستتو شاه بیت هر غزل؛ هرفصل شعریهرجا که نامت میبرم در شعر؛ غوغاستلبریز خواهش می شود هر بیت شعرمآری تمام این غزل شوق. تمناستباز ازنگاهت مینویسم آه ای عشقابیات...
ویرانه شدم خانه ات آباد کجاییکمتر بزن آهنگ غم انگیز جداییفریاد سکوت من دلخسته بلند استگر چه نرسیده است به گوش تو صداییدر می زنم آنقدر که آخر به روی من در را بگشایی به تمنای گداییشاهی و دلم مهره ی شطرنج توباشدخواهم که تو تنها به دلم راه گشاییباید برسم سهل به آغوش نگاهتباید برسم با تو به یک نان و نواییبی روی تو تاریک شده خانه جانمبر بام دلم کاش که چون ماه بر آییبا خواب و خیال تو خوشم عشق محالمشاید که ت...
چقدر تو را دوست بدارم که هر بار نگاهت می کنمقد لبخندت دلتنگت شومچقدر تو را بخواهم که هر بار تو را خواستم در حریم دستانتجای بگیرمبگوزیبای من چقدر تو را آرزو کنم که برآورده شوی...
شعرِ ما را در گلویِ خسته و بیمارِ آزادی،به نقد آرید.که در بیلبوردِ شهرداری، فقط ننگ زمان ماند،...
باید زیبا بمانمحتی اگر بهار راه خانه ام را گم کرده باشدباید جوان بمانمحتی اگر درختان سبز هزار سالهاز پاییز اندامم عریان شوندتو رنگها را دست من بدهآینه را پیش رویم بگذارو بوسه هایت رافقط برای همین بارخرج گرمای قلبم کنباید زیبا بمانمحتی اگرپوست تنمراه را برای خون بسته باشدبایدبه تو بفهمانمقرمز رنگ قلبم استرنگ پیراهنمرنگ ناخن هایمحتی اگر که تومرا از یاد برده باشی...
سلام ای عشق دیروزی، منم آن رفته از یادی…که روزی چشمهایم را، به دنیایی نمیدادیسلام ای رفته از دستی، که میدانم نمی آییوَ میدانم برای من، امیدی رفته بر بادیبه خاطر داریَم آیا؟ ،به خاطر دارمت،آری!سلام ای باورِ پاکی، که از چشمم نیفتادیتو در من زنده ای،…هستی!، گمانم دوستت دارمکه با هر واژه ی شعرم، عجینی، مثل همزادیسکوتم را نکن باور، خودت هم خوب میدانیکه در اشعارِ من چیزی، شبیهِ داد و فریادیفلانی وصفِ این حسرت، مگر در شعر م...
در من کسی می شکند،اشک می ریزد،فرو می ریزد،می شود ویران.گم می شود در تاریکی،می ترسد،می شود حیران، سرگردان.حتی گاهی می خندد،اما چه سرد و چه تلخ.چشم می بندم،تا که شاید جادوی سحرانگیز خوابراه را بر غم ببندد،بشود دلیل آشنایی،در به روی تو بگشاید،بیاورد روشنایی،شاید یک نفس در کنارت بتوان نشست،اما مگر چشم می توان بست.در من کسی می شکند.«هیچ»...
چشم تو می کده ی خواجه ی شیراز من است!...تپشِ قلب تو معنای سرآغاز من است!...هوس بوسه به لب های تو کرده دلِ شعرلبِ تو چشمه ی موسیقی طناز من است!...گردآب...