شعر عاشقانه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر عاشقانه
از سکوت تا فریاد،
از نخستین نگاه تا آخرین آه،
برای توست تمام لحظههایم؛
تمامیِ فصلهای جهان،
تمامیِ بارانها و آفتابها،
تا با همهی آنها بگویم:
چه باشی، چه نباشی،
چه فردا بیاید، چه نیاید،
«دوستت دارم».rm
از چشمانت
رها شد تیری
تا کمان ابرویت
راه را نشانم دهد
که بگذرم
از مرز حضورت
تا در ثانیه شمار فرصت
هر بستری از عطر تو
برایم تازه شود
محبوب دل تنهای من
چه بگویم، که ستارهها هر شب در آسمان به دنبال رد نگاهت میگردند،
و رودخانهها از شوق شنیدن صدای تو، بیقرارتر از همیشه جاریاند.
زمین از قدمهایت برکت میگیرد و آسمان از آهِ من برای تو روشنتر میشود.
محبوب من، تو همان رازی هستی که جهان...
عشق من
تو مثل نسیمی هستی که هر بار از کنارم میگذری، جهان را تازه میکنی.
نامت را در دل تکرار میکنم، مثل دعایی که هیچگاه پایان ندارد.
هر سکوتت برای من موسیقیست، هر نگاهت چراغی در شب تاریک.
من به بودن تو ایمان دارم، حتی اگر فاصله میان ما...
از ولولهی نگاهت،
دل من به تپش افتاد؛
گیسو اگر بر شانه بریزد،
جهان در آغوشِ تو آرام میشود.
بگذار این لرزشِ دل،
به زمزمهای بدل شود
که تنها نامِ تو را
در گوشِ شب تکرار کند...
شب، پر از رازِ ستارههاست
و دلِ من،
پر از نامِ تو.
هر قدم،
به سوی فردا میرود،
اما هر نگاه،
به سوی تو بازمیگردد.
اگر جهان،
به سود و زیانِ خویش مشغول است،
من به یک لبخندِ تو
تمام حسابها را فراموش میکنم...
رز آبی گل افسانه هاست
گلی که گویی اسمان تکه ای از خودش را در میان گلبرگ ها پنهان کرده باشد
من تورا در سبزینه ی نگاهم
هربار تجسم میکنم
تصویرت چون نسیمی لطیف بر برگ های خاطره ام می رقصد
لبخندت افتابی است
که صبح دلم را روشن میکند...
بر تاب نشستهام
استخوانی از سالها
میان رفت و برگشتِ بیپایان
کنارم آتشی
که میسوزد
و نمیمیرد
طلوع میآید
رنگها میچرخند
غروب فرو میرود
و من هنوز
در تنگیِ نبودنت
تاب میخورم
ای عشقِ دور
زمان مرا پوسانده است
اما هنوز
هر حرکتِ این تاب
نام تو را
در هوا...
درختان،
شاخههای خستهشان را
به سوی آسمان کشیدهاند
مثل دستهای من
که تو را صدا میزنند.
باد،
نامههای پنهانِ دلتنگی را
میبرد به سمتِ سپیدهدم،
و من،
در شعلهی خاموشِ چشمهایم
هنوز
به آمدنت ایمان دارم...
رفتی...
و شب، تمام پنجرههایم را خاموش کرد.
اما هنوز، در دورترین افق،
ستارهای کوچک چشمک میزند.
دلم شکست،
مثل شیشهای در دست باد،
ولی از هر تکهی شکسته،
انعکاسی تازه از نور برمیخیزد.
ای عشق،
اگرچه خاطرهات زخم است،
اما در عمق این زخم،
بذر فردایی روشن جوانه میزند....
«چه بود زندگی؟»
چه بود زندگی؟ اگر تو نمیرسیدی
سایهای بیصدا، در کوچهها میدوید
روزها بیخبر، شب به تکرار میگذشت
ماه هم بیدلیل، بر آسمان میپرید
باد میرفت و هیچ، برگ نمیلرزید
رود میرفت و هیچ، موج نمیخندید
اما آمدنت، معنیِ بودن شد
عشق در خانهی دل، پنجرهای بگشود
چه شعر عاشقانه ای
زبانزد زمانه ای
تو ای نگاه آشنا
برای عاشقانه ای تو را بهانه میکنم
سپاس گویمت تو را
درود میفرستمت
به مهر مانی ای عزیز
قرار بی قرار من
آه ای معشوق من!
میخواهی بدانی که عشق من به تو چگونه است؟!
میزان عشق و دلدادهگی امروزم به تو
کمتر از فرداست.
آمدم شعری بگویم که تو در آن باشی
دیدم تو خود معنی اشعار منی
دو چشم تو
دو ستارهی خستهاند
که در بالشِ شب
میدرخشند آرام.
لبخندت
نسیمیست
که بوی بهشت را
از لابهلای شاخههای خشک
به سینهام میآورد.
ای نشسته در سمت چپِ سینهام،
یادت
چون رودخانهای بیپایان
در تاریکی جاریست.
نور از احساساتم، میچکد
منی که فقط یکبار
آن هم در خیالم،
چشمم به خورشید افتاده است!
اشک از خندههایم میچکد،
منی که فقط یکبار
آن هم در خیالم،
اندک زمانی،
تو را به آغوش گرفتهام...
«پرواز در هوای تو»
با یادِ تو، شکوفهی دلها شکفتنیست
هر لحظهی نگاهِ تو، جان را گرفتنیست
آیینهی حضورِ تو، روشنترین چراغ
هر حرفِ عاشقانهات، در دل نوشتنیست
یک قطره اشک، در دلِ من موج میزند
این قطره با تبسّمِ تو، گل شکفتنیست
بیتو غروبِ خستهی من رنگِ تیرگیست
با...
سـلامی ز عـاشـق به معشـوق زیبا
بـه مـهـروی تـابـان بـه دلــدار گیـرا
ارادت عـزیـزم! چطـورست حالت؟
چه خالیست جایت همینکـ در اینجا
بخـوانـم کنـارت بیـایـم سـریـعـاً
ز شــوقـت بگـیـرم اضـافـه دوتــا پـا
اگر قسمتت نیستم مشکلی نیست
امــانـت نـگــه دار ایــن نــامــهام را
عروس دگر گر که گشتی مخور غم...
می ریزد
از نگاهم
قطره
قطره
نور
بر سنگفرش رویا
آنجا که نواخته می شود
شعر
در جغرافیای چشمت
«کتابِ بیپایانِ عشق»
موهای زن،
نه تنها برای مردش،
که برای جهان،
رازِ بیپایانِ عشقاند؛
هر تار،
رودیست که به دریا میریزد،
هر عطر،
یادگاریست از بهار جاودان.
شانه زدنش،
بافتن نیست،
پرواز است؛
و مرد،
در میانِ زلف،
خود را گم میکند
تا دوباره
خود را بیابد.
هر موجِ...
«چراغِ عشق»
به هر نفس که ز نامت ترانه میسازم
نسیمِ وصل، به جانم نوید میآرندم
و گرچه سایهی هجر است بر سرم سنگین
چراغِ عشق، به شبها نگه میدارندم
به شوقِ روی تو ای جان، اگرچه پژمردم
هنوز با غمِ شیرین، به عشق میدارندم
به سایهی تو اگر عمرِ...
دوستت دارم،
اما نگفتم؛
زبانم توانِ شکستنِ جهانی را نداشت
که میانِ پلکهای تو
و خاطرهی گمشدهام
نفس میکشید
دوستت داشتم،
نه با واژه،
با نگاهِ طولانی به لیوانِ نیمهخالیِ آب،
با بستنِ آرامِ در
تا خوابَت نلرزد
دوستت داشتم
در ساعتهایی که نمیآمدی
و من
آمدنت را
از چینِ...
بسمه تعالی
مثلِ خــامان ، چون نظر بر ماهتـاب انداختیم
تا سحر ، مشتِ نمک بر چشمِ خواب انداختیم
قلبِ روی اَندود را شستیم با آبِ طلا
نور بر آبِ روان ، چون ماهتاب انداختیم
چشم را بستیم بر سرچشمه ی آبِ حیات
تشنه لب ، خود را به دریای...