پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی توجّه، گشته ای؛ باز این دلم، می تپد و/جز تو بحرِ باورم را، شورش آموزی نیست/بی تو در شهرِ دلم، مهرِ جهان سوزی نیست/عشق هم، بی تو؛ گلم! «آشِ دهان سوزی نیست»/زهرا حکیمی بافقی کتاب نوای احساس...
بی ترحّم شد دلت، نسبت به دنیای دلم/در سرای سینه ات، احساسِ دلسوزی نیست/بی مروّت! کاسه ی خون شد دلم، از دستت/جز همین خونِ جگر خوردن، مرا روزی، نیست/زهرا حکیمی بافقیکتاب نوای احساس...
بی تو در شبهای من ماهِ دل افروزی نیست/بی حضورِ تو، مرا مهرِ جهانسوزی نیست/بی وجودِ خیزشِ امواجِ بی تابِ عطش/وجد و حالی در دلِ دیروز و امروزی نیست/زهرا حکیمی بافقیکتاب نوای احساس...
ناتوانآسمان را بر دوش می کشدبادرازهای زمین را در گوشش می خواند:«عشق یک دروغ بزرگ استو شاد بودنفقط یک فکر ساده»....فیروزه سمیعی...
مثل آن مرداب غمگینیکه نیلوفر نداشتحال من بد بود. اما !هیچ کس باور نداشت......
گاهی شبیه قلبگاهی شبیه بغلو گاهی شبیه قلاب !ابرهای اتاقمبلد شده اند به هر شکلیبدل شوند...«آرمان پرناک»...
درونِ چاهِ دلم خونستبِکِش طنابِ گلویم راکه خنده ات به دلم مانده...«آرمان پرناک»...
عشق، یک ساعت شکسته است؛که هیچ گاه نمی داند، زمان کجا می رود، اما همیشه در انتظار می ماند...........فیروزه سمیعی...
جوانی ام به مو رسیده برس به داد این دل نفس بریده!برس به دادم به داد این جوان پیر قد خمیدهبه داد این کسی که روز خوش ندیده…_برشی از ترانه...
لباسِ دامادی؟نه مادر!فقط اندوهبه اندامِ این روح می آید...«آرمان پرناک»...
پیله هایم تمامی نداردهر چه در می آورمیکی دیگر به تن دارمکاش می توانستمبه خدا بگویمکه پروانه هاپیش از هر فصلیدر جهنم می سوزند«آرمان پرناک»...
قابل نداشتقلبمعادت دارد اصلاًبه سنگ خوردن و تپیدنرودِ روزهای غمبارم راضی ام به رضایِ خشم شما«آرمان پرناک»...
🍁🍃نوزادان بی نام در شهر دیوارها گریه می کنندو پاییز با مشت های گره کرده از کنارشان می گذردکسی صدای زنگ را نمی شنود اشک ها روی زمین جاری می شوند در چشم هایشان و باد با نام های فراموش شده بر آینه می تازدمی خواهم آدم ها را خاموش کنم مثل شمع های بی هدف در خیابان های سرد زیر چترهای پاره پاره که گریه های خاموش را به دریا می سپارندچه شد که زمین زیر قدم های ما دیگر نمی خندد؟!🍂🍁🍃🍁فیروزه س...
☘️🍃پرنده می خواند در دل شب به یاد لانه اش/رود می گذرد غمگین و خاموش در انتظار عشق/🍃☘️....فیروزه سمیعیhttps://t.me/Pangarah...
دنیا همیشه زیبا نیست، بودن ها هیچوقت به اندازه نبودن ها پر رنگ نیست، سیاهی یعنی سیاهی و روشنایی به معنای نبودن سیاهیست، و شاید هر چقدرهم چشم هایمان را بشوییم همه چیز را غمگین تر ببینیم، دنیا سراسر ظلم است، پرنده ها به اشیانیشان نمیرسند و غم برای همیشه همان غم میماند.شاید زندگی همین است تحمل کردن بی چون و چرای دنیای ترسناک و حمل کردن کوله بار سنگینی از ارزوهایی که ارزو ماندند احتمالا رنج کشیدن هدیه نابی از طرف زندگیست که بهایش با فرسوده شدن عمرم...
از حالم می پرسی؟با گوشِ یکبارمصرف نمی شودلیوان را بردارو عمیقاً ببینپایانِ یک بی پایان را؛قرصِ جوشانی شده املاینحلمدام خودم را می خورمو تمام نمی شوم...«آرمان پرناک»...
کلمات ذهنم دیگر تن به تولد هیچ شعر عاشقانه ای ندادند در دفتر زندگیم ! وقتی دیدند در کنعان وجودم یعقوب دلم به سوگ نشست درفراق یوسفش ؛ به جرم گناه فرزندانش .ای کاش کور میشدم......
چه می خواهید از زندگانی من؟!بگذار بگویم تا بدانید،گذشته ام پر از حسرت و درد بود اکنونم پر از غم و کم و کاستی ست و آینده ام هم نه آغازش پیداست و نه پایانش معلوم...شعر: حاجی جلال گلالیبرگردان اشعار: زانا کوردستانی...
خیلی سخته ادای محکم بودن و در بیاری وقتی تو خودت فرو ریختی، خیلی سخته به اجبار لبخند بزنی وقتی تو قلبت گریه میکنی، خیلی سخته همه به خوشبختیت حسرت بخورن وقتی خودت میدونی کم آوردی، خیلی سخته همه فکر کنن تو خوابی اما کل شب با بالشتت حرف بزنی و گریه کنی، خیلی سخته زندگی کنی ولی خیلی وقت باشه که، واسه خودت مرده باشی.خیلی سخته... ...
اگر روزهای خوب آمدند و من نبودم به یاد بیاور که صبور و غمگین چقدر برای روزهای خوب منتظر بودم و به یادم آوازی زمزمه کن برقص و بلندتر بخند......
شاید بیخود نباشد که ما نمی توانیم ربط خودمان با بعضی از آدمها حوادث مکانها و... پیدا کنیم. اما کشش عجیب و بی دلیلی نسبت به آنها در خودمان حس میکنیم. یکهو عاشق چیزی و کسی و جایی میشویم یا میخواهیم درباره اش فکر کنیم یا حرف بزنیم بی علت نیست ،حتماً یک ربطی ما با آنها داریم. اگرچه هیچ وقت دلیل ربطمان به آنها را نفهمیم. حتماً به همین خاطر است که اگر کسی را آن طرف دنیا ببینیم که شاد است و از خوشی مثلاً هنگام تحویل سال می رقصد یا یک کاری میکند که خوشی...
دلتنگی، دلتنگی،دلتنگیقلب را چنان می سوزاندکه اقیانوس های پر آب نیزآتش آن را خاموش نمی کنند.آه که این روزگارروزگارِ دلتنگی هاست.....
شاید بزرگترین عیب تنهایی های طولانی این است که وقت بیشتری داری تا خودت را ببینی و وقتی نمی توانی مقابل دیگران آن خودی را که پیدا کردی باز ببینی درد می کشی ، انگار که تو بدترین زندان دنیا زنجیرت کردند ./ محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
هیچ چیزی به سرعت خبر های بد نیست . سرعت آن ها به این خاطر است که نمی خواهیم شان . / محمد رضا کاتب / رام کننده /...
خیالت راحت شد پاییز آمدی و روزها را کوتاه کردی من ماندم و غم های بی پایان وشب هایی که قصد صبح شدن ندارند وشب زنده داری هایی که فقط ماه نظاره گر آن بودوغم هوایی که فقط خدا می داند آمدی و خاطرات تلخ را با خود آوردیآمدی و یاد رفتگان را زنده کردی خیالت راحت شد پاییز با آمدنت درختان باغ مان خشکید وگنجشکها از بیم سرما و مرگ آواره شدندبا آمدنت کاج ها فرمانروا شدند و سَروها خُشکیدند خیالت راحت شد پاییز 🍁.......
نمیدانم اکنون که برایت مینویسم خاک با چهره ی زیبایت چه کردهنمیدانم شادی یا غمگینسخت بود از دست دادنتتو نیز رفتی و قلب مرا با خود بردیمن ماندم و قطره های اشک که گونه هایم را در بر میگیرد:(...
رایا ی آیندهامشب فهمیدم همه منتظر نمی مونن تا پیر بشن بعد بمیرن یا منتظر نمیمونن خدایی نکرده تصادف کنن یا مریض بشن بمیرن؛فهمیدم گاهی وقتا،بعضیا،یه جوری میمیرن که فکرشم نمی تونی بکنی:(من یه پسری میشناختم،ازش فقط اسمشو میدونستم و عکسش؛که اونم...بچه فقط 6،7 ماهش بود...قسم می خورم عکسشو دیدن چشمش زدن...فردای روزی که عکسشو دیده بودن بعضیا،مامانش اومد گفت بردیمش بیمارستان...ویروس زده بود به قلب طفل معصوم...همون شب،خاله اش اومد گفت از پیشم...
بادهر چقدر هم دست مرا بکشدتکان نمیخورمتکان نخواهم خوردمن خانه ی تو راپیدا کرده امپنجره ها و چشم هایت رامن همان ابری هستمکه تو روزیچترت را زمین انداختیو اشک هایت رابا اشک هایش شستی«آرمان پرناک»...
پرسیدیما که در لنزِ دوربین بودیمپس چرا ظاهر نشدیمعزیز دلمپاسخ ساده استغمگین هاجایی در جهانِ عکس ها ندارند!«آرمان پرناک»...
ما با گریه ی خود و خنده ی دیگران به دنیا می آییم و با خنده ی خود گریه ی دیگران از دنیا می رویم. شاید ما برای شاد بودن آفریده نشدیم...(محمد فرمان رضائی)...
چه تلاش بیهوده ای می کرد ساز و آن ترانه غمگین چه بیهوده در فضا جریان داشت ...پایان داستان کسی نفهمید من را فقط چشم های تو بود که غمگین کرد ......
روزی گفتیم فقط مرگ می تواند ما را از یکدیگر جدا کند، مرگ شتاب کرد و ما از یکدیگر جدا کرد...
کاش می دانستی وقتی غمگین می شوی،چه ها که بر سرم نمی آید!اگر شاه باشم، گدایی بی جا و مکان خواهم شد.وقتی که غمگینی،دستم، با دستان چه کسی نوازش شود؟!و من همچون سنگ های سر راهی می شوم.چشمه ی چشمانم،به جوشش در خواهند آمد و دریایی می شوند، و کسی نیست که خانه و زندگی ام را سر و سامان بخشد. وقتی که غمگینی،پرنده ی آرزوهایم، پر خواهند گرفت وتمام رویاهایم از بین خواهد رفت. شعر:علی نامو برگردان به فارسی...
تو که آمدی رنگ ها تغییر کرد،قلب سپیدم را سیاه کردی و سر سیاهم را سپید!تو که آمدی، پالتوی زمستان غمت را به تن کردم وشاخ و برگ بهار را هم از وجودم پژمردی،این بود آمدن تو...شعر: مریوان حکیم جباریبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
رابطه ای که میدانی سرانجام نداره شروع نکن سنگ زیاده ولی ...... گنجشک هم جان داره .....🥀🖤...
لحظاتم در غم و غم در دل و دل غمین در قاب سینهقفسی در قفسی، دل پر از درد و خسه، خیلی حزینه«سیداسلام فاطمی»...
سنگین ترین جمله ای که شنیدم ...یه روانی تو راه رو بیمارستان داد زد اگه اون برگرده من خوب میشم 🖤😥...
قسمتان می دهم به نام خدا،که روز مرگم،با برگ برایم کفن بدوزید!گوش و دهانم را هم با برگ های ریخته پر کنید!تابوت و قبرم را نیز با شاخ و برگ درختان پاییزی بسازید!آی ی! مبادا جنازه ام را در خاک سرد دفن کنید!...شعر: ژنرال پاییزبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
در ظلمت شب، ناله جانسوز من بگرفت،شور غم در سینهٔ غمگین من گرفت.غم، چون سیل وحشی، بر جانم تاخت،خواب و آرام از دیدهٔ من ربود و باخت.ستارگان در آسمان، خاموش و غمگین،نظاره گر اشک و نالهٔ من بودند، مسکین.ماه، رخ پنهان کرد در ابر تیره،گویا که از درد من، ناله سر داد، پرخاشگرانه.نسیم شب، در سکوت مطلق،نغمهٔ غم انگیزی سر داد، جان سوز و سوزان.گفتم: ای شب، ای ظلمت بی کران،تا کی باید در این غم و درد بمانم، زندانی؟گفت: ای انسان، ای اسیر...
فضای دشتِ نینوا، پر از نوای عاشقی است؛نمای زخمِ کربلا، شکفته چون شقایقی است...درونِ سینه ام تپد، تبِ حریم و حرمتش؛«عریضه ای» ندارد این دلم؛ به جز، زیارتش...زهرا حکیمی بافقیبرشی از شعری عاشورایی(کتاب ققنوس احساس)...
چو شد پاره، دلی که: از عطش می سوخت،نگاهِ حسّ جان را بر محرّم دوخت؛یقینا هر که آزاده است، می داند:حسین بن علی، آزادگی آموخت!زهرا حکیمی بافقی (سروده های عاشورایی)...
هوایِ گریه باز از نو، در عِین است؛تمامِ قامتم، از غم، چو غِین است؛گلِ احساسِ جان، گریان شده؛ چون،عزای مردِ حق، مولا، حسین است...زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
همه، احساسِ دل، پُرشور و شِین است؛دوباره، ماتمِ مولا، حسین است؛شده، سرچشمه های شادِ دل، خشک؛چرا که، اشکِ غم، جان را، در عِین است...زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
میانِ حسّ جان، مهرِ حسین است؛شفاعت بخشمان، مهرِ حسین است؛نمی ترسد، دل ار، لغزیده گاهی؛چرا که، بیکران، مهرِ حسین است...زهرا حکیمی بافقی(کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
به هر جان، بیکران، مهرِ حسین است؛گلِ خورشیدِ جان، مهرِ حسین است؛در اوجِ لحظه های سردِ احساس،تبِ گرمایمان، مهرِ حسین است...زهرا حکیمی بافقی(کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
در امواجِ دلم، بحرِ حسین است؛گلِ احساسِ دل، بهرِ حسین است؛تمامِ کربلای دشتِ جانم،دمادم خانه و شهرِ حسین است...زهرا حکیمی بافقی(کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
دردم آنست نتوانم عریان کنم نتوانم گریان کنم دردم آنست نه در سینه پنهان کنم نه در زبان گفتار کنم دردم همیست ندانم چه دردیست ندانم که ندانمعزیز حسینی...
چشم مست و دست سرد و موی افشانعطر شیرین، لاک رنگین، شعر غمگین در خیابان، زیر باران، بوی ریحان نیمه شب یادم آمد زخم دیرین (محمد فرمان رضائی)...
آنقدر پُرم از تو که بارم نکنی / آنقدر شبم تیره که تارم نکنی / یکبار نشد قلب مرا گرم کنی /یکبار نشد ابرِ بهارم نکنی ...«آرمان پرناک»...
در پشت خاکریز صدایی گلوله خورد /افتاد کوله ای که پر از اتفاق بود ...«آرمان پرناک»...