آهوی گمانت
درپس پرچین پندارم
پیوسته پرسه می زند
آن گونه
که گاهی تورا
روبرویم
گمان می برم
علی مولایی...
به خاک خواجه ی شیراز
رفتم بهرِ پابوسش
بدیدم سرو قامت دلبرانی
در نماد سرو
علی مولایی...
نسیم ازباغ چون بگذشت دهان غنچه خونین شد
چه بی رحم اند بعضی عاشقان
در لب گزیدن ها
علی مولایی...
کاش آن می شد که از
دیوانه خویان
زمان
یک نفرهم گاه گاهی
دستی از من
می گرفت
علی مولایی...
بیدارهارا
بردار دیده اند
بیدهایی
که به بهانه ی جنون
می لرزند
ازبیم دار
علی مولایی...
ژولیده دیدی ام به تمسخر
مکن نگاه
آلوده ی تو حال پریشان
طلب کند
علی مولایی...
همچو پائیزم
گه آرامم گهی
بارانی ام
قصه هایم
گاه تلخ وگاه
شیرین می شود
علی مولایی...
ای دل دیوانه تا باچشم مستش
خو گرفتی
زلفش اسبابی فراهم کرد
برشیدائیِ تو
علی مولایی...
لب شراب آلوده چشمش مست
نگاهش مضطرب
بی گمان برهم زده میخانه ای دیگر
در این شهر
علی مولایی...
به کام کدام فرهاد است
شیرینی نگاهت
که باهرنظر
تلخ می کند
کام چشمانم را
علی مولایی...
خروس سحر
رسوائی ام را
جار می زند
آنگاه
که در کلبه ی آغوشت
نشنیده می گیرم
بانگ خروس را
علی مولایی...
بنیانگذار بغض گلویم شد
ردبوسه ی رقیبی
که جامانده است
برگلویت
علی مولایی...
موسیقی بیکلام نگاهت را
در کدامین پرده می نوازی
که پلک ها
در انجمن چشمانت
می رقصند
✍ علی مولایی...
حسادت میکم
به شعر های
که هنگام نوشتن
تورا
زمزمه
می کنند
علی مولایی...
از نردبان شب
پله پله پائین می آیند
درد هایی
که آشیان کرده اند
در شب هایم
علی مولایی...
حسادت میکم
به شعر های
که هنگام نوشتن
تورا
زمزمه
می کنند
علی مولایی...
ای جمعه چرا
سرت به زانوست
مگر
چون من
تو هم ازنگار خود
دلگیری
علی مولایی...
تو
همان جمله ای هستی
که هیچ وقت
نمی نویسمت
تا غیر ازخودم
کسی تورا
نخواند
علی مولایی...
به بیشه زار و نیستان
چنین نکرد آتش
که خنده ی نمکین تو
برجراحت دل
علی مولایی...
امشب ای
دلبر شیرین لب من
کوته کن
قصه را
هرچه که خواهی زپس
بوسه بگو
علی مولایی...
ازجیب اندوه
سر برنمیدارد
پدری
که چشمهایش
پشت پرده ی شرم
پاشویه می کند
اندوه نورس را
علی مولایی...
تمام عمر
نشستیم وآرزوو کردیم
به آرزو
نرسیدیم و عمرمان سرشد
علی مولایی...
میانه ی خوبی....
باشعر ندارم
اما...
غزل چشمانت را
هرشب...
می خوانم
علی مولایی...
آهنگ نگاهت
نا موزون شده است
کدام دشمن دوست نما
بر شاخه ی باورت
سنگ انداخته ...
✍️ علی مولایی...
زلف تو
برشانه می لرزند
مرا درسینه
دل
بی گمان
بند است برزلفت
دل حیران
من
علی مولایی...
درد های خمار
زیر پوستم
خمیازه می کشند
آن هنگام
که داروهای تازه کار
خون رگهایم را
می مکند
علی مولایی...
دردهای تازه
زیر پوستم می دوند
رگ به رگ
خمیازه می کشد خونم
از
خماری
دردها
علی مولایی...