شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
زندگی همیشه همین بوده استدرست زمانی می رسیکه پلّه برقیاز کار اُفتاده باشدساعت مُچی اتمغزِ امیدوارِ امروزتو بیچاره پاهای مصنوعیکه طبیعی طبیعیدردِ بیشتریمی کشد انتظارشان را...«آرمان پرناک»...
نیمه شبنقشه جغرافیا را بر دامنم گذاشتمدستم بر تمام دنیا سائیدمو پرسیدمکجایت درد میکند؟پاسخ دادهمه جا،همه جا،همه جا...
در درد خود گم نشوید،بدانید که روزی درد شما درمان شما خواهد شد....
دردعبورمیکندورَدِآندردمعنایِماراتغییرمی دهد..!...
چه کرده است دست ایام با حال دل من درچشم به راهیآرزوهایی که ناله غم سرداده اند چگونه چشم بدوزم ردپای نگاهی را که قصیده باران را درگوش زمان نجوا میکردآه چه گویم ازماتم نشسته بر خاطراتم رادرد عجیبی نشانه گرفته است برگ برگ دفتر شعرم را در سوگ لاله ای که سر بر بالین خاک گذاشته است بگذار بگریماز بی رحمی خزانکه چگونه گلچین می کند شکوفه های یاس را از کوچه باغ زندگی آه آه درد زبانه می کشد از شانه خمیده ام ...
و درد، آینه ای بود ودو ابرِ تشنه ی باریدنچقدر شیشه شکستم منچقدر شکل تو دیدم من«آرمان پرناک»...
این روزها تکرار در تکرار دردمدر خود فرو مى ریزم و آوار دردمیک آینه، یک زن و یک بغض شکستهشب تا سپیده ، جان به لب بیدار دردم...
درد وقتی درسشو بهت دادرهات می کنه...
به قلقلک های عزرائیل در کودکستانبه دوپایی که در یک کفش قد می کشندیا به آینه ای که با چاقوبر صورتش خواهد کشیدادامه ی لبخندِ جوکر را؟به کدام دیروز؟به کدام امروز؟به کدام فردا؟به کدام بخندم؟!!!«آرمان پرناک»...
همه چیزشتابان می گذردجز درد ...
آنچه در تنم می چرخدخون نیستگلوله ای ستبی قرارکه هر جا فرصت کندعصب می کُشد!«آرمان پرناک»...
از پله های نگاهم بالا برودری را که سالهاستدهان بسته استبه حرف بیاورچراغ قوه را بتابان به نقطه ی کورنزدیک شو نزدیک شوو نجات بدهصورت آن کودک رااز آینه ی پیر...«آرمان پرناک»...
پاروی روی موجِ تنهایی /از هر طرف بازیچه ی درد است...«آرمان پرناک»...
ریختشپای قابِ گرنیکا /تکّه ها را دوباره چسباند و /« درد بودم » شبیهِ یک کودک /« مرد بودم » که پای خود ماند و ...«آرمان پرناک»...
بسمه تعالیدرِ دل را برای غمگساری ، با نوا وا کنمُهیّا شو برای گریه ، قفلِ سینه را وا کنسرِ این نافه را پیشِ غزالانِ زمان بگشابه دل های پر از خون ، حرفِ آن درد آشنا وا کنگرانی میکند آن بند ، بر بالِ پریزادانبه این نازک بدن رحمی نما ، بندِ قبا وا کننسیمِ مصر در پیراهن از شادی نمی گنجدگریبانی به دست افشانی بادِ صبا وا کنهمیشه از شکایت نامه ی ما سنگ می نالداگر خون گریه خواهی کرد ، پس مکتوبِ ما وا کنبرای بی قرار...
کی گفته این مسیر به تو ختم نمی شه؟!عقربه های ساعت از هم دور می شن، در مقابل هم قرار می گیرن اما دوباره به هم می رسن؛ شب وعده ی روشنایی و روز، نوید تاریکی رو می ده؛ مگه می شه زندگی هم به ما مژده ی وصال رو نده؟!جسم مون، 2748 کیلومتر از هم دوره اما روح مون کنار همدیگه ست و وقتی که جسم هامون کنار هم قرار بگیرن؛ مطمئنم که دیگه هیچ دردی رو حس نمی کنند.تو بهم میگی 2748 کیلومتر فاصله ست اما من میگم که تنها 4 عدد ما رو از هم جدا کرده ؛کافیه بگی این...
گفتی: اگر، مشتاقِ درمانی،نگذار تا از درد، درمانی؛چون پرتوی مهرت، مرا دل داد،درمان شدم، با پرتودرمانی.زهرا حکیمی بافقی(۲۴ تیرماه ۱۴۰۳)...
پر از سردرد /و تراشیده ام /سر را به پای ماندنت /دلبند! /همراه باش /که بند بندِ پوتینم درد می کند...«آرمان پرناک»...
شالت به ضربِ باد می رقصید /کاجِ پُرآوارم زمین می خورد /شالم به دورِ درد می پیچید /«من دوستت دارم» زمین می خورد...«آرمان پرناک»...
و چگونه نشان دهمدردهای کوهمندم رابه چشمانی که دشت می بینند!!من،نقطه ای درد و دور .«آرمان پرناک»...
بی تابِ طرد ِ درد ِ خودم بودم / بی تاب ِ درد ِ طرد ِ خودم هستم /بر دست ِ پینه بسته ی من, اجبار ... /دیوار و قاب ِ قدّ خودم هستم /آرمان پرناک...
گاهی معادل درد واژه ای پیدانمیشود جز عمق همان درد . دلم سوخت برای آن پستچی که ساعتها زیر باران بدون چتر ایستاده بود بهمراه نامه ای در جیب سمت چپ پیراهن منتظربرای ابراز علاقه .باران بی وقفه آمد وتو نیامدی! حتی اگر می آمدی هم ، جوهر پخش شده کاغذ؛ ناخوانا کرده بود نامه مخفی شده در جیبش را . این را از لکه آبی روی پیراهنش میشد فهمید.هرچندمحتویات نامه از اشکهای زیر باران پستچی عاشق مشخص بود......
دیگر به راستی می دانم که درد یعنی چه : درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوش شدن نبود ، بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود ، درد یعنی چیزی که دلِ آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد ؛ بدون آنکه بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد !دردی که انسان را بدون نیروی دست و پاها و سر باقی می گذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد ......
درد من، دیدن یار است ، ولی در رویا .حجت اله حبیبی...
هرکیبه چیزی نیاز دارددرد ، به درمانزخم ،به مرهمومن به توباور نداری،از شب و اشک بپرسحجت اله حبیبی...
زمان ، بخیه می زند امّانه درد ها راحجت اله حبیبی...
تا به خودم آمدم، فهمیدم که بیمارم، یک بیمار روانی، روحم بیمار است، روانم درد می کند، قلبم تیر می کشد و بی رحمانه بر وجودم تازیانه می زند، گاه به مانند یک مار زخمی به دیگران نیش میزنم و پرخاش می کنم و گاه مهربان و مظلوم می شوم درست مثل یک کودک پاک و معصوم،گاهی بی دلیل بغض می کنم و گریه ام می گیرد و گاه بی دلیل شاد می شوم و لبخند می زنم، گاه عاشق می شوم و گاه از عشق بیزار، گاهی دوست دارم فرار کنم و به کشور یا شهری دور سفر کنم و جایی زندگی کنم که نه...
«از درد نمی ترسم . درد با خودمان به دنیا می آید، با ما بزرگ می شود و همیشه با ماست. ما به آن عادت کرده و احساس می کنیم همیشه باید با ما باشد؛ مانندِ دست ها و پاهایمان. حقیقتی بگویم: من از مرگ نیز نمی ترسم. کسی که می میرد یعنی اینکه زنده بوده و از هیچ به دنیا آمده است. من از هیچ وقت زنده در دنیا نبودن، می ترسم. از اینکه بگویم هیچ وقت زنده نبوده ام، می ترسم.»...
در مقابلِ درد هیچکس نمی تواند قهرمان بماند.هیچکس......
خدا را خواهی یافت؛زمانی که به غیر از درد او را بخوانی؛در درد همه خواهان اویند!......
نمیدانم کدام درد بزرگتر است؛دردی که آنرا بی پرده تحمل میکنی،یا دردی که به خاطر ناراحت نکردن کسی که دوستش داریتوی دلت می ریزی و تاب می آوری!...
یه حسی رفته از قلبم که پشتم کوهی از دردهچه جوری از دلم کندی که اون حس برنمیگردهنه دنبال یه تسکینم نه فکر کندن از این دردتو دنیا با یه دردایی فقط باید مدارا کرد..._برشی از ترانه...
دستانم گرم استتنم مبتلا به خلسه ای تاریک...چراغ روشن استچتر ما آسمان و آسمان هم که بارانیست در گیرِ یک احساس پابندیمرفته ایم و کسی ندانسته ستکی ؟ کجا؟ با که ها؟ رفتیم!تو بذر دیگری بپاش ، باغبانِ هستی بخشما بذر های عبث و هرزیم.درنگ کناندکی ببین حال خسته ی ما راما سالهاستهمگی اسیرِ یک دردیم. بودهن دریس...
شرح درد نتوان داد.......
چون دردهایم را نمی توانم بگویم می نویسم ولی عجیب تر اینکه ، دوست ندارم که خوانده شوند!...
ز مستی عاشقی باید دردی کشی تا مطلب عشق منعقد گردد...
درد به محض اینکه درسشو به شما یاد بده از زندگیتون محو میشهبستگی به شما داره درستو بگیری یا اینکه ادامه داشتن دردت رو به جون بخری!فاطیماه نویسنده وشاعر...
...ما ساکنان دنیا ... ؛ همسایگان رنجیم... !!!ما جمع بی پناهیم ... ؛ مجذور چارو پنجیم!!!شاید طلسم آهیم ... ؛بازیچه های افسوس!!! روی سیاه ماهیم ... ؛دود چراغ فانوس... !!!شاید که مرده باشیم ؛ در انتهای کابوس... !!! محشور گشته باشیم ؛با لاله های مایوس... !!!ما مهره های سرباز ... ؛در دست سرنوشتیم!!!در پیله های پرواز ... ؛ پروانه های زشتیم...!بازنده ایم از آغاز ... ؛ بیهوده در نبردم... !!!عمری بدون اغماض ... ؛ محکو...
دیالوگ :ادوارد : میدونی فرق بین درد و رنج چیه؟آنا : چه فرقی میکنه؟ وقتی دوتاشون بدنادوارد : وقتایی که باهات حرف میزنم وحواست پیش یکی دیگس ، این میشه رنج!آنا : خب درد چیه اونوقت؟ادوارد : که با این حال باز دوستت دارم...
درد مثل مونو اکسید کربن می مونهابراز کردنش به آدمی که بهت صدمه زدهمثل باز کردن یه دریچه می مونهاما حبس کردنش آدم را مسموم میکنه_تد لاسو...
من خیلی از اینجا بودن خسته شدم همه ی ترسهای بچه گانم سرکوبم کردنو اگه مجبوری اینجا رو ترک کنیآرزو میکنم ای کاش زودتر اینکارو بکنی و بریچون هنوز ( روحت ) اینجا حضور دارهو منو تنها نمیذارهبه نظر نمیاد این زخم ها درمان بشناین درد بیش از اندازه واقعیهانقدر ( درد ) زیاده که زمانم نمیتونه پاکش کنه...ترجمه ی برشی از ترانهMy Immortal...
هجوم سکوت از مردمک می چکد باران نمی شوید جاده ی دلتنگی راچاره ی درد فریاد است...
و دراین عمر که تنها سر ناکامی داشت با همه درد نجیبیم خدا می داند...
تو می خوابی و من بیدارم هر شب...شبیه ابرها می بارم هر شب...کسی اینجا پر از بغض و جنون است سکوتم ضجه ای با رنگ خون استپر و بال مرا این زخم بستهدلم از دست آدم ها شکسته...شکستند اعتماد و باورم رادر آغوشت بگیر امشب سرم را غروب تلخ هر دریا: سیامک...طلوع سبز بی فردا: سیامک...کنار غربت خود می نشینمو من غمگین ترین مرد زمینم...خدا از خاک اگر مرد آفریدهمرا با گریه و درد آفریده...به آهی می کشم ویرانی ام راغم هر ر...
دردهای تازه عصای فرسوده رابه تمسخر گرفته اندکه مدت هاستبامن دست به دست می کنددردهای کهنسالم را ...
یکی آن دوردست ها پشت آن درد ها آرام خوابیده است به دور از تمام زخم ها خود را به خواب سپرده است...
ای دست نیافتنی!!!دوست دارم وقتی بعد سالها میبینمتروی بوم نقاشی ماندنت درلحظه رنگ عشق بزنم؛ بگذار لااقل دلخوش باشم به تصویری ماندگار از کور سوی امید..!وقتی تصویرت را مقابلم دارم بگذار دوست داشتنت را نقاشی کنم...چون با تصویر ذهنی م نقاشی نبودنت را خوب بلد بکشم با رنگ درد.✍️ رضا کهنسال آستانی...
خواستم مانع شوم تا چاقوی زبانت از غلاف دهانت خارج شود؛خواستم تیزی کلمات را دستت ندهم تا سلاخی کنی دلم را !؟... اما دیدم فقط درد است که تورا به یادم می آورد...این بود که با لب ترک خورده افکارم، تشنه بدون آب رو به قبله عشق دراز کشیدم...✍️رضا کهنسال آستانی...
تو که اهل ماندن نبودی چرا خلوت مرا به هم زدی....آمدی چه چیزی را یاد آوری کنی!؟عشق را ! یا درد را ؟؟؟✍️ رضا کهنسال آستانی...
من هیچوقت تنها نیستم...همه جا یادت ازگذشته بامن است با درد ودردی که تا آینده بامن است از یادت.من هیچوقت تنها نیستم...✍️ رضا کهنسال آستانی...