جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
هرکه آمد اندکی ما را پریشان کرد و رفت.....
من و در خاک غلطیدن، تو و حالم نپرسیدن......
خواب در چشم و نفس بر دلِ محزون بار است ......
یادم کن آنقدر که فراموش کرده ای.....
نَفَس آسودگی می خواست اما، جا نشد پیدا.....
نیست جرم ما و تو، معجونِ هستی بنگ داشت...
قدردان خود نی ام از بَس که با خود بوده ام ......
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است......
بی تو زنده ام یعنی مرگ بی اجل دارم.....
جدا از آستانت مردنم این بس که جان دارم...
بی تو صبحم شامِ مرگ و شامِ من روز جزاست......
یأس بی بال وپری از قفس آزادم کرد......
دینِ شیخ اگر این است؛ فسق، پارسایی هاست... الامور اوسطها...
ناله ای دارم که جز گوشم کسی نشنیده است......
بس که ویران بود دیگر جای ویرانی نداشت ...بارها سیلاب آمد خانه ام را دید و رفت......
بس که در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت.....
مجروح وفا بی اثر زخم شهید است ......
انداخت خیالت، ز کجایم، به کجاها.....
یار در آغوش و ما را از جدایی چاره نیست......
عمری ست همان بی کسی ماست کَس ما......
بس که دلتنگم ..نمی گنجد نفس در سینه ی من ......
یاد وصلی کردم، آغوشِ منِ دیوانه سوخت......
روز و شب یک جنبشِ مژگان چشمِ تنگ اوست......
از که دورم که به خود ساختنم دشوار است ؟...
به غیر از خانمان سوزی مقامی نیست عاشق را......
تا نفس هست ز دل کم نشود گرمی عشق......
ازآنچه نیست مخور غم،از آنچه هست برون آ......
خاموشی ام جنون کدهٔ شور محشر است... ...
ای نسیم، ازکوی جانان میرسی آهسته باشهمرهت بوی بهاری هست و من دیوانه ام...
مجنون توأم دانش و فرهنگ من این است......