جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
به خواب نیز نمی بینمش، چه جای وصال؟...
چه کنم با دل مَجروح که مرهم با اوست......
جز به زلف تو ندارد دل عاشق میلیآه از این دل که به صد بند نمی گیرد پند...
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را......
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند...
در ضمیر ما نمی گُنجد به غیر از دوست کس ......
جز به زلف توُ ندارد دل عاشق میلیآه از این دل که به صد بند نمیگیرد پند...
غمخوار خویش باشغم ِروزگار چیست ......
بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز......
باز آی که باز آید عمر .......
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد.. ...
قصد جان است طمع در لب جانان کردن...
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد...
دمار از من برآوردینمی گویی برآوردم... ...
ما را ز خیال تو چه پرواى شراب است ؟!...
وآن دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی...
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم......
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکر خا را......
زان می عشق کز او پخته شود هر خامیگر چه ماه رمضان است بیاور جامی...
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراضپادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت...
بر نیامد از تمنای لبتکامم هنوز... ...
از دست غیبت تو شکایت نمی کنمتا نیست غیبتی نبود لذت حضور...
به جز خیال دهان تو نیست در دل تنگ...
جان میدهم ازحسرتِ دیدارِتو چون صبحباشد که چو خورشیدِ درخشان به درآیی...
حالی خیال وصلتخوش میدهد فریبم! ...
غیرتم کشت که محبوب جهانی ......
درد عاشق نشود ، بِهْ ، به مداوای حکیم......
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما رابه عالمی نفروشیم مویی از سر دوست ...
چرا به گوشه چشمی به ما نمی نِگری؟... ...
جرعه به جرعه میدهم شعر به نوش دلبرم دل که نکرد اثر به او ، شعر کند مگر اثر......
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد....
ما قصه ی سکندر و دارا نخوانده ایماز ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس...
جانا چه گویم شرح فراقت؟چشمی و صد نم،جانی و صد آه......
لب بر لبم بنه و بستان جان شیرینم......
هوای کوی تو از سر نمی رود آری......
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد......
ذره ی خاکم و در کویِ تواَم جایْ خوش است......
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست.....
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است....
روی تو کس ندید و هزارت رقیب هستدر غنچه ای هنوز و صدت عندلیب هست...
لافِ عشق و گله از یار ؟! زهی لافِ دروغعشقبازانِ چنین ، مستحقِ هجرانند...
من نه آنم که به جور از تو بنالم..!...
جانم بسوختیو به دِل دوست دارمت......
کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست......
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبتتدبیر ما به دست شراب دو ساله بود...
هرگزم نقش تو ازلوح دل و جان نرود...
جانم بسوختی و به دِل دوست دارمت......
روی نگار در نظرم جلوه مینمودوز دور بوسه به رخ مهتاب میزدم...
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت ...
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند...