جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
قانع به خیالی زِ تو بودیم......
پاسبان حرمِ دل شدهام شب همه شبتا در این پرده جز اندیشه او نگذارم...
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل استصراحی می ناب و سفینه ی غزل است...
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیارمهربانی کِی سرآمد شهریاران را چه شد ؟...
چِل سال رنج و غُصه کشیدیم و عاقبتتَدبیر ما به دست شَراب دو ساله بود...
حافظ کجای کاری !؟فالت غلط در آمدگفتی غمت سر آیداین عمر بود سر آمد......
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاستریش باد آن دل که با یاد تو خواهد مرحمی...
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ......
ای غایب از نظر به خدا میسپارمتجانم بسوختی و به جان دوست دارمت...
یلداست امشب ...دوباره دور هم جمع میشویم و بلندترین شب سال را کنار هم صبح میکنیم. در این شبهای سرد، دلمان را گرم میکنیم به بودن آدمهایی که دوستشان داریم. هندوانه میخَریم. هندوانهای که مثل آینده در بستهست و هیچکس از درونش خبر ندارد. هندوانهای که مثل زندگی سرخ و شیرینش چقدر خوب است و کال و بی مزهاش چقدر بد ...انار دانه میکنیم. اناری که اگر لباسهایمان را لک کند ردش برای همیشه باقی میماند و تمیز کردنش هم فقط کار را خراب تر میکند. لکه...
بیا! جاى خالى ات با هیچ پر نمی شودبیا! بهترین شب یلدا را براى تو کنار گذاشته امپاییز را معطل می کنم که سر عقل بیایى و بیایىیلدایى با عطر خوش تویلدا را با نفس گرم تو باید شروع کردتا شب یلداست بیامرا یک غزل حافظ مهمان کن...
جمع شدیم/دورِ پاییز/حافظ هم خاموش...
خرابم می کند هر دمفریبِ چشمِ جادویت....
تا که از جانب معشوق نباشد کششیکوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد...
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستمبیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستماگر چه خرمن عمرم غم تو داد به بادبه خاک پای عزیزت که عهد نشکستم...
با من از گرانش زمین،نیروی جاذبه،الگوریتم سخن نگومن آدم فکر کردن به مسئلههای چند مجهولی نیستمبا من کمی ساده باشبرایم نیت کن،حافظ بخواناز آینده حرف بزناز عشق و عاشقیهای شاملواز شعرهای مشیریبرایم آوازی بخوان که صدایت روحم را نوازش دهدموهایم را بباف که عجیب جای خالی دستانت را حس میکنندبرایم از عطر نرگسها بگوکه بعد از من عاشق آنها شدیبرایم...دوست داشتن من همین قدر ساده استبه ضرب و تقسیمهای شما هیچ ارتباطی نداردر...
وز پیِ دیدن اودادنِ جان کارِ من است️️️...
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم...
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمو اندر این کار دل خویش به دریا فکنماز دل تنگ گنهکار برآرم آهیکآتش اندر گنه آدم و حوا فکنممایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاستمیکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنمبگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاهتا چو زلفت سر سودازده در پا فکنمخوردهام تیر فلک باده بده تا سرمستعقده دربند کمر ترکش جوزا فکنمجرعه جام بر این تخت روان افشانمغلغل چنگ در این گنبد مینا فکنمحافظا تکیه بر ایام چو سهو...
غم در دل تنگ من از آن است که نیستیک دوست که با او غم دل بتوان گفت ....!...
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد...
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آردنهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آردروز بزرگداشت حافظ گرامی باد...
حافظا! می خور و رندی کن و خوش باش ولیدام تزویر مکن چون دگران قرآن را !بیست مهر سال روز بزرگداشت حافظ گرامی باد...
یاد باد ان که ز ما وقت سفر یاد نکردبه وداعی دل غمدیده ما شاد نکردبیستم مهر ماه روز بزرگداشت حافظ شیرازی گرامی باد...
سحرم دولت بیدار به بالین آمدگفت برخیز که ان خسرو شیرین آمدقدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرامتا ببینی که نگارت به چه آیین آمدروز بزرگداشت حافظ مبارک...
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستیکاین کیمیای هستی قارون کند گدا را20 مهر روز بزرگداشت شاعر بزرگ و پر آوازه ایرانی حافظ شیرازی گرامی باد...
هرگز نمیرد ان که دلش زنده شد به عشقثبت است بر جریده عالم دوام ما٢٠ مهر روز لسان الغیب،حافظ شیرازی گرامی باد...
جان بی جمال جانان میل جهان نداردهر کس که این ندارد، حقا که آن نداردروز بزرگ مرد ادب و شعر پارسی ، حافظ شیرازی مبارک...
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیمفلک را سقف بشکافیم و می در ساغر اندازیمروز بزرگداشت حافظ مبارک...
دلا بسوز که سوز تو کارها بکندنیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند...
بس تجربه کردیم در این دار مکافاتبا درد کشان هر که در افتاد ور افتادروز بزرگداشت حافظ مبارک...
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارشگل در اندیشه که چون عشوه کند در کارشدلربایی همه آن نیست که عاشق بکشندخواجه آن است که باشد غم خدمتگارشبیستم مهر روز بزرگداشت حافظ مبارک...
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرودبهر درش که بخوانند بی خبر نروددلا مباش چنین هرزه گرد و هرجاییکه هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرودروز لسان الغیب ، حافظ شیرازی مبارک...
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکردآنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بودروز بزرگ مرد ادب و شعر پارسی ، حافظ شیرازی مبارک...
لاف عشق و گله از یار ؟!زهی لاف دروغ !عشقبازان چنین مستحق هجرانند.........
وز پی دیدن او دادن جان کار من است......
اونجا که حافظ میگه* تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد*بارها تو دلش زار زده که*ولی تو قول داده بودی...*...
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیستحال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست...
مسلمانان مرا وقتی دلی بودکه با وی گفتمی گر مشکلی بودبه گردابی چو میافتادم از غمبه تدبیرش امید ساحلی بود...
ای درد توام درمان در بستر ناکامیو ای یاد توام مونس در گوشه تنهاییدر دایره قسمت ما نقطه تسلیمیملطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی...
روز هجران و شب فرقت یار آخر شدزدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شدآن همه ناز و تنعم که خزان می فرمودعاقبت در قدم باد بهار آخر شد...
هزار دشمنم ار می کنند قصد هلاکگرم تو دوستی از دشمنان ندارم باکمرا امید وصال تو زنده می داردو گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک...
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کامچون سوسن آزاده چرا جمله زبانیگویی بدهم کامت و جانت بستانمترسم ندهی کامم و جانم بستانی...
از همچون تو دلداری دل برنکشم، آری...
دست از طلب ندارم تا کام من برآیدیا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآیدجان بر لب استو حسرت در دل که از لبانشنگرفته هیچ کامی، جان از بدن بر آید...
سر گیسوی تودر هیچ سری نیست که نیست...
هر چند که پیر و خسته دل و ناتوان شدمهر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم...
توبه کردم که نبوسم لب و ساقی و کنونمی گزم لب که چرا گوش به نادان کردم...
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود...
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باشتو پس پرده چه دانیکه که خوب است و که زشت...