پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر رابنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم...
تو در عالم نمیگُنجیزِ خوبی ️️️...
من خود به چه ارزمکه تمناى تو ورزم......
منت آن کمینه مرغم،که اسیر دام دارى......
ندانمت که چه گویم ، تو هر دو چشم منی ..!...
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت......
از خیالِ تو به هر سو که نظر می کردمپیش چشمم در و دیوار مُصور می شد!...
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار...چون گوش روزه دار بر الله اکبر است...
غمت مباد و گزندت مباد و درد مبادکه مونس دل و آرام جان و دفع غمی ️️️...
قوم از شراب مست و ز منظور بى نصیبمن مست از او چنان که نخواهم شراب را...
هزار تلخ بگویی ؛ هنوز شیرینی...
هر کس به تماشایی,رفته است به صحراییما را که تو منظوری, خاطر نَرَود جایی!...
ما را نگاهى از توتمام است ، اگر کنى ......
دست به جان نمی رسدتا به تو بر فشانمش...
امید وصل تو جانم به رقص میآردچوباد صبح که در گردش آورد ریحان ...
دل زنده میشودبه امید وفای یارجان رقص میکندبه سماع کلام دوست...