چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیوانه ام ولیک بغیر از دو زلف یاردیگر به هیچ سلسله ای آشنا نیم...
دست از جهان نشُسته مکن آرزوی عشقاین نیست دامنی که توان بی وضو گرفت...
تو به صد آینه از دیدن خود، سیر نه ای!من به یک چشم ز دیدار تو، چون سیر شوم؟ ...
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان؟کافرست آن که تو را بیند و بی دین نشود...
یک دل ، حواس جمع مرا تار و مار کردزلف شکسته ی تو به صد دل چه می کند؟...
خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم تو را......
میوهٔ من جز گزیدنهای پشت دست نیستمنفعل از التفات نوبهارم همچو سرو...
با زندگی خوشم، که بمیرم برای تو..️...
هر کجا تدبیر می چیند بساطِ مصلحتاز کمین، بازیچۀ تقدیر می آید برون...
مبر از درد شکایت به طبیبان زنهارکه ز یک درد به صد درد گرفتار شوی!!...
صد آرزو به گرد دلم در طواف بوداز حیرت جمال تو بی آرزو شدم ... !...
عالم پراست از تو و خالیست جای تو......
غم مردن نبود جانِ غم اندوخته را.......
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفتتا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفتتا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبوداز کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفتداغ های ناامیدی یادگار از خود گذاشتخردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفتتا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواسدست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفتپی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتمخویش را نشناختم، آیینه دار از دست رفتعشق را گفتم به دست آرم عنان اختیارتا عنان آمد به دس...
نیست درمان مردمِ کج بحث را جز خامشی ...ماهیِ لب بسته خون در دل کند ، قلّاب را !...
بختم اگر تلافیِ شب های غم کندیک روزِ خوش به مردم عالم نمی رسد !...
گرچه محتاج معلّم نیست آن بیدادگرفتنه با چندین زبان آموزگارِ چشمِ توست....
جز چشم سیاه تو که جان هاست فدایشبیمار ندیدم که توان مُرد برایش!...
از شش جهت عالم ما رو به تو آوردیم...
صادقان را بهر روزی زحمتی در کار نیستکز تنور سرد؛ گرم آید برون نان؛ صبح را...
دیدن پا بهتر است از بال و پر ، طاووس راعیب خود را در نظر، بیش از هنر داریم ما.......
بس است آمدن و رفتنِ نفس ما را...
به دیگران سپر انداختن بود کارت رسد چو نوبت ما تیر در کمان داری. .. ...
هر سر موی تو از غفلت به راهی می رودجمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را...
ما از تو جداییم به صورت ، نه به معنیچون فاصله ی بیت بود فاصله ی ما...
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارترهرکه می گرداند از من روی ممنونش منم......
زِ شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلیکه چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان اُفتد...
صائب دو چیز می شکند قدر شعر راتحسین ناشناس و سکوت سخن شناس!...
پیداست همچو قبله نما از ته بلوراز سینه ی لطیف دل همچو آهنش...
جز من که راه عشق به تسلیم می رومبا دست بسته هیچ شناگر شنا نکرد....
مستغنی از وصال توام با خیال تو......
به بوسه اى چه شود گر مرا دهان بندى؟...
نه من از خود، نه کسی از حال من دارد خبردل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام...
با تعلق سجده ی درگاه حق مقبول نیستاز دو عالم دست شستن این عبادت را وضوست...
مدتی سجادهٔ تقوی به دوش انداختیچند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید...
سربلندان خرابات مغان کوچک دلندبا بزرگی خم به سر جا می دهد پیمانه را...
من نه آنَم که تراوش کند از من گِله ای... ...
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز همرشته شیرازه اوراق احسانیم ما...
ای زلف یار اینهمه گردنکشی چرا؟آخر تو هم فُتاده و ما هم فتاده ایم!...
تار و پود موج این دریا به هم پیوسته استمی زند بر هم جهان را، هر که یک دل بشکند!...
تلخ دارد زندگی بر ما دلِ خودکامِ ما... ...
زِ آرمیدن ما اضطراب می بارد......
غرض این است که غیری نکند در دل جای آنکه ما را به دلِ تنگ نگه می دارد... ...
به ابر امید دارد دانه تا زیر زمین باشدنظر بر عالم بالاست دائم خاکساران را...
در رکاب باد چون برگ خزان افتاده ایم ......
گر نخواهی کام خود را تلخ،خوش گفتار باش......
چون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلوهر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زند...
مقصود ما زخوردن می نیست بی غمیاز تشنگان گریه مستانه ایم ما...
جدایی زهرِ خود را اندک اندک می کند ظاهر......
ز خود هر کس که پا بیرون گذارد رهنما گردد......