سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
توباید همان پیرمرد اخموی دوست داشتنیقصه های من باشی؛همانی که در سال های دور ،وقتی روی نیمکت چوبی پارکِ نزدیک خانه نشسته و درحالی که عصایش را در دست می فشرد و چشمانش نظاره گر بازی بچه هاست ،خانومش خسته ونفس زنان بخاطر پا دردی که ازطی کردن راه کوتاه منزل تا پارک پیموده سربرسد وغرغر کنان دست به کمر بزند و بگوید هیچ معلوم است چندساعت است کجایی؟ فکرنمی کنی دلم هزار راه می رود؟چقدر تو بیخیالی مرد!وتو با همان لحنِ عاشقانه همیشگی اتبگویی بانو ...