متن دلنوشته
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات دلنوشته
گاهی سکوت کن..
بگذار
دلت حرف بزند
من مثل خاکستر سرد اجاقی خاموشم.
با گرمای دستهایت قهرم
با خاطراتی که مثل خوره ، شبهایم را میجوند.
دیگر حتی گریه هم نمیفهمد چرا میآید!
شادی؟
شادی سالهاست از کوچهی من عبور نکرده.
تنهاییام را با هیچ صدایی نمیشود شکست.
نه با صدای تو ، نه با صدای هیچکس...
در شبِ حیرت، پردهٔ اسرار برون آمد ز نور،
چون تجلّیِ بیکران، بر دَمِ تاریکِ دور.
پیکری یا سایهای؟ یا نَفَسِ بیجسمِ عشق؟
کز دلِ ظلمت شکفت، چون سُرودی در حضور.
هر درختی گشت محراب، و هر ستاره شمعِ راز،
چون فرشته بر زمین، گام نهاد از بحرِ شور.
زان...
هر انسانی که در زندگیمان میآید،
آینهایست از فضائل و رذائل ما،
عشق و نفرتمان،
زیبایی و زشتیمان.
سکوت کردی،
اما لبهایت
هنوز روی گردنم شعر میخوانند…
بیصدا،
بیرحم،
بیتو.
هر شب،
لمسِ خیالت
روی تنِ خستهام میریزد،
مثل باران،
بیاجازه،
بیامان…
در آغوش تو،
جهان معنایی نداشت،
جز صدای قلبت،
که بیاذنِ من،
شعر میسرود روی تنم...
لبهایت بوسهگاه من است،
و هر لمسِ تو،
شعرِ تازهایست که روی پوستِ تنم نقش میبندد.
عشق، یعنی تو در آغوشم،
بیهیچ فاصلهای...
هوای تو بوی سیب دارد،
میوزد با نسیمِ خاطرهها،
و من در همین جمعههای بیقرار،
تا همیشه در انتظار تو میمانم.
دلم کنار تو خانهای دارد
که هیچ طوفانی نمیتواند آن را لرزان کند،
حتی وقتی دستهایم دور از توست،
قلبم هنوز آتش عشق را روشن نگه میدارد.
من صدا را حس میکنم،
نه تو را؛
تو در لحظهها حل شدهای، و من فقط پژواکم.
هر نفس تو، نقشهایست که من در آن گم میشوم،
و هر سکوتت، دریچهای به هیچ جا…
شاید من ابرم و تو آفتاب،
اما هر بار باران میبارد، تنها خاک من را خیس میکنی.
تو یک پرسش بیپاسخ در ذهن منی،
و من جوابم را میان موجهای خیال میجویم.
در خلأ نگاهت، من پژواک خویش را گم کردهام…
و تنها سکوت حرف میزند.
زندگی مثل کتابی ست که توی آن نیستی،
و من هر صفحهاش را با چشمهای خیس میخوانم…
تو نقطهای در نقشهی وجودم،
و من مسیری بیپایان…
که به هیچ جا نمیرسد.
هر رفتنی، جهانی را با خود میبرد،
و من در همان جهانِ خالی، تنها قدم میزنم…
تو دوری و من
همیشه به بوی تنت دل بستهام…
دستهایم به تو نمیرسد،
اما قلبم همیشه دنبال توست…
من و خاطرههایت،
روی سکوت دیوارها نشستهایم…
من شبیه سایهام،
که دنبال تو میدود
اما هیچگاه به تو نمیرسد…
گاهی آنقدر درگیر دویدن میشوم که یادم میرود چرا شروع کردم، آنقدر برای ساختن فردا میجنگم که امروز از دستم لیز میخورد، در پیچوخمِ کارها، حسابها، نگرانیها، فراموش میکنم نفس بکشم، بنشینم، به یک فنجان قهوه نگاه کنم که بخار آرامش را بالا میفرستد.
لباسی نو بر تنِ انتظار پوشیدهام،
قرار بود بیایی...
نیامدی،
اما هنوز زیبا ماندهام.