آرام نمی گرفت... چیزی فراتر از این می خواست! چیزی شبیه امید... آدمی گاه دلتنگ یک مکان می شود، گاه دلتنگ یک آدم دیگر! گاهی هم دلتنگ یک احساس... او برای زنده ماندن به یک امید نیاز داشت! امید به اینکه روزی دوباره آن حس را خواهد چشید... حس در...
توباید همان پیرمرد اخموی دوست داشتنی قصه های من باشی؛ همانی که در سال های دور ،وقتی روی نیمکت چوبی پارکِ نزدیک خانه نشسته و درحالی که عصایش را در دست می فشرد و چشمانش نظاره گر بازی بچه هاست ،خانومش خسته ونفس زنان بخاطر پا دردی که ازطی کردن...