چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
ز عشقت بند بند این دل دیوانه می لرزد خرابم می کنی اما خرابی با تو می ارزد...
از خیال تو غوغاست در دلم...
به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست...
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم...
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی...
خرمن سوخته ی مابه چه کارش می خورد ؟که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت...
ز کدام ره رسیدی ؟ز کدام در گذشتی ؟که ندیدهدیدهناگهبه درون دل فتادی ؟...
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان...
دوشت به خواب دیدمو گفتم خوش آمدیای خوشترین خوش آمدهبار دگر بیا...
خوش تر از نقش توأمنیست درآیینه ی چشم...
جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست ...
تو در منزندهاىمن در تو ما هرگز نمی میریم ......
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوزبا اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم...
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان...
عشق شادی ستعشق آزادی ستعشق آغاز آدمیزادی ست...