سه شنبه , ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
شب بود،ابتدای هجوم تاریکی، تلخی تازش غم ها بود.جغدی چون سایه ای شوم،بر روی گردوی انتهای خانه بود،کنار آرامش انگور.شب بود،ابتدای هجوم تنهایی،روبروی جنگل خاموشی.شبپره ای شکار خفاش شد،در سکوت!این تاریکیاین شومی تا کرانه ی نگاه ادامه داشت....
«سایه ی امید»قامتش خمیده،روحش رنجور،جسمش تکیده.مویش سفید،دلش گرفته. خسته از جبر زمانه،ملول از مردمان،گوشه گیر، آزرده،زخم خورده از روزگار.کوله باری از غم و غربت را می کشد بر دوش،اما برای شادی بی قرار.با پاهای بی جان و سنگین،لنگ لنگان و آهسته،افتان و خیزان،گام می گذارد او،در خفا و سکوت شب ها،به آن سوی خاک زمین،می رفت و می رفت و می رفت،اما بی صدا اشک می ریخت،تنها شانه هایش می لرزید.چشمانش تاریک و خاموش...
«دیو»مردی فریاد کشید،صدایش در حیاط خانه پیچید،گنجشک پرید،شادی پر کشید.پسرک تنها لرزید،ترسید،تهدید، تهدید، تهدید.کسی اشک پسرک را ندید.اما ای کاش کمی تردید.پیرزن همسایه ناامید.پسرک از خودش پرسیدآیا مرا ندید؟دستی رفت به هوا،کودکی رفت به فنا،و زنی که رفت تنها.در بینشان رازها،در دل هایشان غم ها.بغض ها، اشک ها.پسرک، پیش رویش دردی بی انتها.بی پناه، بی گناه،سرخورده، پژمرده.در تنش، روحش، زخم ها،همه پنهان....
«سرود سرور»تو را می شناسم،گویی تورا جایی دیده ام،صدایت را شنیده ام.تو از دل شاهنامه آمدی،به دل انگیزی زال و رودابه،به دلنشینی رستم و تهمینه.روح نوازی، دل نوازی، چشم نوازی،به مانند عاشقانه های سعدی.آشنای دیرینه ای، با جان من قرینی،مانند متل های شیرین مادربزرگ،یا که حافظ خوانی شب های بلند یلدا،زیر کرسی.تو حس خوب گذشتن از آن کوچه ای هستی،در ییلاق های مازندران،با دیوارهای کاهگلی،که شاخه های گیلاس و زردآلو آن را در ...
«قامت خمیده»در غروبی تاریک نشسته بودم.غرق در افکار.دلشکسته از گذشته،دلخوش به آینده.تکیه کرده به سرو تنهای خانه.زمستان شده انگار.صدای قورباغه ها همه جا را پر کرده،گویی سمفونی غم می نوازند،و آرزوهایی که در دل رنگ می بازند.اما مرا به صدای قدم پیک نیک بشارت دادند،و به نزدیکی صبح،من آنها را.«هیچ»...
«سوگ»نفسی به شماره افتاد و بی رحمانه از حرکت ایستاد.اشک ها بی وقفه غریبانه باریدند.ناله های سوزناک سکوت شب را دریدند تا بامداد.«هیچ»...
یلدااگر نباشد یار،بلندتر بودن شب ،آید به چه کار ؟آن دم را غنیمت شمار ،که باشی همنشین نگار.«هیچ»...
«نوید هامون»می گذشتم از کنار آتشکده ی خاک خورده،از این زیگورات اجدادی،از میان دریاچه خشکیده.همای بلند پرواز از اینجا پر کشیده.پیر دیر مغان دلگیر و دلمرده.آن سرو کهن هم پژمرده.سوشیانت، اناری کاشتم،به امید ساخت دوباره.کی شعله می کشد آتش خرد؟تا بسوزاند دیو جهالت را.شاید که رونق گیرد، پندار نیک دگرباره.تا فهم این مردمان راهی است دراز.انگار غرق شده ایم،نفرین شده ایم،به گمانم گرفتار آه شده ایم،سرگردان در دریای جه...
«معجزه»در نگاه پر از موجم،در نفس آرامم،در خیالم که پر از یاد توست،به تو می اندیشم.نه سالی،نه فصلی،نه ماهی،لیک یک نفس بیشتر می ماندی؛ای کاش!اما تو نشانه بودی،تو معجزه بودی،که یعنی امید وجود دارد.که یعنی عشق وجود دارد.«هیچ»...
«گرداب غم»باز هم تنهایم در این قفس،او نیست.چه بی رحمانه نیست.در افق دور دست زوال می بینم.سخت می گذرد در قفس تن،سخت می گذرد هر نفس.آسمان تیره،دریا غمگین،چشمان من هم.در فراق،تنها می گریم در غروبی که می توانست دل انگیز باشد.پر از نفرت،پر از حیرت.در دل تاریک شب، غم سودا می شود و حسرت.نغمه های درد از ستاره های خاموش می آیند به آواز.دلم راهی برای فرار از این قفس یافته،اما بادهای زمان،مرا به گردابی ناشناخته می کشاند...
«کیمیا»روزی در این دشت فراخ،سبزه ای می روید،همنشین گلی می شود،به یاد تو،اورا با لبخند در آغوش می گیردو از تو، به او می گوید.هر شامگاه،صدای باد را می شنودو نجواهای مرا، می آورد به یاد؛نغمه هایی که از دل تنهایی، می پیچیددر گوش باد.در سحرگاه،سرمست می شود با قطره شبنم،می رود رو با آسمان.ناگه گویی در گوش گل، از تو می گوید.گل می شکفد.در نهان خانه قلبش،یاد تو را می می پروراند؛می شود آفتاب گردان!اندکی از من د...
«نور گمشده»در ساحل زمان،موج سکوت و سکون، به سپیدی موهایم می خورد؛خستگی از دل جبر سیاه زمانه،می دمد در رویاهایم بی امان.روزهای سپید پیش رو،زمانه ی سیاه در سرزمین خستگان،پشت سر.در فراسو امید، آرزو.در پنجره ی شب،به دنیایی از ستاره ها می نگرم؛با مرهم فراموشی،خاطرات سیاه را می پوشانم.تاریکی در آغوش سکوت ناپدید می شودو تنهایی می رود رو به خاموشی.در این خانه خاموش،سپید سکوت و سیاه زمانه ام،خسته و آواره.آواره ...
«رقص سایه و نور»در چشمان من، افکنده ای غم.گم شده در لحظه های خیالت.چشم انتظار نور تو،من در سایه تاریک هم.سرگردان در جاده ی بی پایان،آشفته، پریشان.نور ماه با رخ تو روشن.من سایه ای در دل تاریک بیابان.چه خواهد شد اگر راهم با خیال نورانی تو شود روشن؟بی درنگ خواهم شکفت،در شبانگاه همچون گلشن.در نگاه تو گویی گم شده ام،در نگاه تو گویی گشودم چکامه ای دیگر از ماه.به راه عشقت پیوسته ام اما،سایه های تاریک هنوز در پیش راه،لیک...
نبود تو،از نیستی من می گذرد،از مرگ آرزو،از مرگ پنجره.در خواندن نام توآوای زندگی بود نهان،اما در پس آن هزاران ای کاش پنهان.چنان در تو تنیده ام،که در عمق وجودم به تو رسیده ام.تو باید باشی تا جلوی غم را بگیری،تا به روزگار رنگ حیات بخشی.دست هایت بوی بهشت می دهد.«هیچ»...
در من چیزی کم بود.در من چیزی نبود.میان من و زندگی،میان من و شادی،روشنایی گم بود.دیروز سرد،امروز تیره،فردا پر درد.دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید، و این جان نیمه جان را بستاند.در من تو کم بودی.در من گرمای تو نبود.در من نور تو گم بود.گاه گویی تمام وجودم برایت درد میکند.نفس هایم به شماره می افتند.قلبم می لرزد،برای نبودنت.چه می توان کرد کهامیدم تو،مقصدم تو،گرمی ام توو این ت...
حواس شهر پرت تلاقی پاییز و زمستان،خزان هزار رنگ و خوشرنگ و سپیدی سحرانگیز برف،اما من محو تلاقی ابروهای تو حیران.همه دلتنگ و دلخوش بهنارنگی،خرمالو،انار،اما من دل نگران چشمان سیاه تو،زیرا تویی دلیل پاییز و زیبایی آن.من آن برگ خزان زده ی زردم،چشم تو رویم سرخ کرده اینچنین بسیار.تو در چشمانت صفای پاییز را داری.با مهر تو می توان سوی شادی ها کرد فراررو به سوی زیبایی شیداییسرمستیهیچ...
غم پشت غم،درد پشت درد،رنج پشت رنج،تازیانه پشت هم،بی وقفه، مداوم، هر دممگر این جان، جان او نیست؟مگر این نفس، نفس او نیست؟مگر این خوان، خوان او نیست؟بغض در گلو مانده را چه باید کرد؟اندوه در سینه مانده را چه باید کرد؟تا شقایق هست زندگی باید کرد؟!غم همچون پیچک همنشین من شده،هر شب، شب نشین من شده،پیچک وار آرزوها را در بر گرفت.این شب را چرا سحر نیست؟بامداد را چه شد؟و او در آرزوی لبخند دختر گل فروش.هیچ...
باید زیبا بمانمحتی اگر بهار راه خانه ام را گم کرده باشدباید جوان بمانمحتی اگر درختان سبز هزار سالهاز پاییز اندامم عریان شوندتو رنگها را دست من بدهآینه را پیش رویم بگذارو بوسه هایت رافقط برای همین بارخرج گرمای قلبم کنباید زیبا بمانمحتی اگرپوست تنمراه را برای خون بسته باشدبایدبه تو بفهمانمقرمز رنگ قلبم استرنگ پیراهنمرنگ ناخن هایمحتی اگر که تومرا از یاد برده باشی...
باید گذر کرد،باید گذشت،همراه جوش و خروش نهرو من، مسافر مسیر آب حال خواه برکه باشدخواه سراب،یا که مرداب.مقصد رهایی است.باید بود رها،رها شد و رها ماند،در هوای مه گرفته کوچه.مثل کوچه در حسرت رهگذرم.من و کوچه ناجی همیم .من و کوچه تنها مانده ایم،می شنوی؛ تنها!هیچ...
این منم،اثیری بی قرار،اسیری تنها،پژواک سه تار،در زندان تن،در قالب مرد،که هر شب را با امید تو سحر می کند.در نبود تو،گویی که جهان هیچ است.این منم،کویری پر سراب،دشتی پر از مرداب،شوره زاری در اندوه آب،سبزه زاری نیازمند آفتاب،که هر شب ناله هایم در سکوت زمین می پیچد.این تویی،آزاد و رها،خاموش و تنها،گریزان از ما،اما مرو که در پناه مهتاب،خوش تر ز نگاه تو نیست.علی پورزارع «هیچ»...
در من کسی می شکند،اشک می ریزد،فرو می ریزد،می شود ویران.گم می شود در تاریکی،می ترسد،می شود حیران، سرگردان.حتی گاهی می خندد،اما چه سرد و چه تلخ.چشم می بندم،تا که شاید جادوی سحرانگیز خوابراه را بر غم ببندد،بشود دلیل آشنایی،در به روی تو بگشاید،بیاورد روشنایی،شاید یک نفس در کنارت بتوان نشست،اما مگر چشم می توان بست.در من کسی می شکند.«هیچ»...
انبوه کشتگان شهرهای ویران سربازی بی سر در میدان کلاه خودی شکسته سویی دیگر سو قمقمه ای خالی و دریایی که عطش جنون را سیراب نمی کند این همه را رها کنغنچه ها پرپر شدند وعروسک ها بی مادر...
سوژه ی عکاس شهرم به جرم سیب گفتنزن ها نمی خندند!...
هراس تنهایی است،شب تنهایی،سرما تنهایی.رود زیبایی است،چشمه زیبایی،نگاه تو زیبایی.روح از تو لبریز است،یاد از تو لبریز،جان از تو لبریز.تو را دیدم مست شدم،تو را دیدم خندیدم،تو را دیدم هست شدم.<هیچ>...
هیاهوی ثانیه ها،رسیدن موسم تو را،می دهند نوید.باید تو را نشست به تماشا،کنار شنزار بی انتهای ساحل آرام.با چشمانی پر از امید.غوغای مرغکان دریایی،رقص موج و ساحل،خوشحالی پیرمرد ماهیگیر،دیدار تو،چه دلگشا.صدای باد،سرخی غروب،جنگ آفتاب و افق،من منتظر تو.کوچ!حاشا حاشا<هیچ>...
دیرگاهی است،که ریخته سیاهی شب،همه جای این دشت،ارمغان آورد خاموشی لب.دیر زمانی است،که شب سرد است و من افسرده،همه جای این باغ،تیرگی هست و گل ها پژمرده.ایامی است،که پیکرم بی جان است و دلم لرزان،همه جای این تن،دلتنگی و دلمردگی هست و دیده گریان.روزگاری است،که می وزد و می تازد باد سرد،از میان شیشه شکسته ی پنجره،یادگارش به من، سینه پر ز درد.علی پورزارع «هیچ»...
من چه هستمشعری غمگین،زخمه ای حزن انگیز بر سه تار،یا که آوازی غمین.نکند قطره اشک بی قراری های شبانهکه از چشم مردی تنها در سکوت می چکد.من چه هستمناله ای از دل بی قرار،آهی جهان سوز،یا که اندوه چشم به راهی منتظر یار.نکند تصنیفی اندوهگین با صدای غم گرفته در شور؟به گمانم روحی بی قرارمدر کالبد تنعلی پورزارع «هیچ»...
هوای مطبوعی بود،رود از کنار ما می گذشت،تا دوردست دامنه جاری بود،ریشه های پرتقال های پایین دست را سیراب می کرد،شالیزارهای کنار تپه را غرق آب می کرد.درخت خرامان باد،گل عطر افشان،بازی ماهی ها پیدا بود.در جنگل های مابلبل آواز خوان،پروانه رقص کنان،داروگ شیدا بود.نسیم در سر راه خود،به اوجی های کنار آب سر می زند.فرصت زندگی به هوای خنک جنگل ما می پیچد،و کس چه داند که آن چیستعلی پورزارع «هیچ»...
ابر هست،مهتاب نیست،حوض هست،آب نیست،بید مجنون چرا بی تاب نیست.گردش ماهی قرمز،روشنای مهتاب،رقص سیب ها روی آب،دیگر نیست.که می داند این همه تلخی برای چیستشادی نزدیک است،میان گل های حیاط،پشت شمعدانی ها،همسایه شمشادها.تا صبح راهی نیست،اما شب در خیال من چه تلخی ها می ریزد.علی پورزارع «هیچ»...
کاش دیدارمان به زمستان افتد،به دی، به بهمن،تا که سپیدی موهایم را در لابلایشاخه های سنگین و سپید کنم نهان.کاش دیدارمان به پاییز افتد،به مهر، به آبان،تا که سرخی رویم را بین برگ های همچون آتش سرخ پاییزی کنم پنهان.در این سودا،مانده ام تنها،چه غمگینم،چه بی تابم،کاش بیایی ری را.علی پورزارع(هیچ)...
جوی آبی پر آب،سبزه هایی زیبا،بوی گل ها در هوا،بلبلی آواز خواند.در کنار جوی، باغی آباد،حصارش از سرو بلندخوشه های انگور،دانه ها به رنگ ارغوان،بوته های خوشرنگ،مرد باغبان خندان.صدایش را می شنیدم از دور،لب آن آب روان.پای من در آب.من چه شادم امروز.علی پورزارع «هیچ»...
آسمان آبی، آفتابی.نسیم خنک می وزد.من در سایه نشسته ام،روی فرشی از چمن.شاخه های درخت می لرزد.گنجشک ها سرخوش،پرستوها سرمست،کلاغ ها هم به مهمانی ما آمده اند،برای آنها هم دانه هست.بازی اسب ها از دور پیدا بود،خنده هایشان چه زیبا بود.من سیبی را می کنم پوستبا خودم می گویمخوب بود این احساس تا ابد جاری بود.آسمان آبی، آفتابی،خورشید بالای آبادی.علی پورزارع «هیچ»...
درقرن خاکستریوشعله های خاموش عشقنازا کردن ِنطفه ی زمیندر بغلگاه هوس آتشی ستزیر خاکستر نسرین حسینی...
کودک درونمبهشت بودنت رامستانه قدم برمی داردجاریِ تو مصداق تمام بودن هاستسکوت گلو حرفهای نگفته رادر پچ پچ چشم هایمانفریاد می زندبودنی در جبران تمام نبودن ها وهزاران راه نرفتههزاران قدم راکدتاریک ذهندر روشنای چراغ دیده اتپیوند می زندپل معلق عشق و ناباوری رابه باوری از جنس یقین مریم جوکار (دلارام)...
کدام من؟آینه تصویرم را انعکاس نمی دهد...
چه کسی می داند تیک تاکِ ساعت؛ما را به کدامین لحظات وعده می دهد؟!قربت یا غربت؟ شیما رحمانی...
همینم اثیری در امتداد جاده در شمارش قدم های زده نشده و حوصله چهار چرخ سر رفته که کلافه ملق می زند دره عمیق و متروک را دنده معکوس قشاع گریزان از بند هوسدر تماشای آخر دو کوه گریخته از درهپاره می کند رشته خاطرات رامریم جوڪار دلارام...
در سَرَم هوای دیدنت بود ولیابر بارانی،تورا،با خشم ز چشمانم گرفت.حسن سهرابی...
منم آن؛ جسدِ رویِ بُرجِ سکوت،در تیررَسِ منقارِ چرک آلودِ کلاغانِ قیل و قال پَرَستتویی آن؛ نسیمِ فَرَح بخشِ درآمده از بادگیرِ بهشت آئینِ محمدتقی خان که؛خوش می نوازد در سردابه یِ خاموش و خلوتِ وجود....
هُرمِ نفس هایتاین، منم که؛هر شب را با تو صبح می کنداِی ناآشناترین آشنایِ من و هر روز این انوارِ طلاییِ خورشید نیست که مرا از خواب بیدار می کنند، بلکه؛ هُرمِ نفسهایِ تُو ست که از هزاران فرسخ آن طرفتر بر گوشِ جانم می دمند.درود می فرستم بر آن دو چَشمِ خمار و خواب آلوده ات، با آغازِ هر روز؛که خیره گشته اند در چَشمانم؛ از دوردست ها.و درودهایی بیشتر نیز میفرستم؛ بر آن صدایِ آتشینِ خَش دارتکه تنها؛ جانِ من است که آن را می...
گیلاس لب هایت را از کدام باغ می توان چید؟ و لیموی سینه هایت را! اصلا بگو زیبایی تو در تشبیه به کدام گلمی تواند وجه شبه باشد؟ انگار هیچ شاعری نمی داندکه زیبایی را تو آفریده ایی!هرجا که خنده بر لب ها غنچه بست هرجا که رقص چشم ها را فتح کرد هرجا که آرامش خانه ساخت هرجا که عشق در حال تداوم بودردی عطرآگین از زن دیده شد! ببین چه سادهتو روح زیستن هستیو رهبر عشق!مادرم یک بار می گفت: مردها شاعران بهتری هستند!و باز کمتر ش...
میگفتی سیگار نکش !میکشیدم اما دوست داشتم...میگفتی شبا زود بخواب !دیر میخوابیدم اما دوست داشتم...میگفتی تنهایی جایی نرو !میرفتم اما دوست داشتم ...میگفتی حرف گوش کن باش !نبودم اما دوست داشتم...الان سیگار نمیکشم ،شبا زود میخوابم ،تنهایی جایی نمیرم ،حرف گوش میدم اما دوستت ندارم......
کاش می آمدی و میشدی چراغ تک به تک خانه های این پیرهن چهارخانه......
ای صدایت بهشتی ترین موسیقی همیشه!ای نگاهت بوسه گاه کلماتم!این دست ها چه معصومانه می مکند گرمای عشق را از دستانت!و چه کودکانهدر آغوشت به خواب رفته این مرد،که طعم ملیح خنده هایتدر وسعت جهانشبه جریان انداخته ترنم خشکیده ی رود را!حافظه ی کلماتم را پاک کناز سکوت دم کرده ی روزهای تنهاییاز ازدحام بغضاز خنجرهایی که به قلبم از پشت نشانه شدنداز دلمردگی پاییزانه ی کوچه های بن بستاز سوختن مظلومانه ی شعرهایم به دست حسادتاز هرچه...
تاب می خورم بر سکوت اندیشه که از عصیان سطرها بر لایه ها ی پاییز زرد می شود ای اشتیاق پریدن، در ژرف ترین گذر گاه.برم گردان!به بند ناف بریدهبه تعادل آفتاببه لبخندی تازهمریم گمار...
باز می گردم از نیمکت چوبی پارکبه درختی پُر آوازرضا حدادیان...
ای ستارهکه رازِ روشنی ات برای تاریکی فاش شده . . . !مرا به جهانِ نوردو بینی باران پشت پنجرهمرابه آغاز آدمیزادی خویش برگردان شاید که جای شیر از عصاره ی شعورسیراب شوم . . .!!...
زن رسیده به بی وزنی خواب، گره خوردهبه چَشم های سه بعدی پنجره رگ های بریده اش آماسدر ضلع دوم دست هاتمریم گمار...
زن رسیده به بی وزنی خواب، گره خورده به چَشم های سه بعدی پنجره رگ های بریده اش آماسدر ضلع دوم دست هات جیغ می کشد دشت تا سکوت پنجره در فرم دیگریگل بگیرد در صورت بادنور را کشیدهبه آبی رگ ها...با نبضی تندتا زن حواسش را گم نکندلای شب بوها و سر نخوردبر صدسال تنهایی مریماز گلوی این سطرها مجال آفتاب چکیده می شودبر هفت پنجره برنصف النهار موهاشمریم گمار...
وقتی شب ها یادت قلبم را تنگ میکرد و بالشتکم را با رغبت در آغوشک حل میکردمفهمیدم تو یک خیالی و من خام ترین شاعرِ عاشقِ این شهر...مأوا مقدم...