شعر سپید
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر سپید
«رقصِ جان»
امروز
زمین به تپش افتاده است
و هر برگ،
چون دستِ عاشقی
به هوا بلند میشود
امروز
باد،
دفی در دست دارد
و باران،
سماعِ بیپایان مینوازد
امروز
دلها
از غم رها شدهاند
و در دایرهی نور
میچرخند،
میچرخند،
میچرخند...
امروز
شادی،
نامِ دیگرِ خداست
و رقص،
ترجمهی...
اکنون می توانم
پیاده شوم
از قطار زمان
و برگردم به شرجی گیسوانت.
به صفحه بعد می روم
تا کودکِ ابر
برسد به پاهای ترک خوردهِ کویر
و پنجره ای دل بسته
به بانوی نسیم
ومرا می برد به میهمانی نخل های سوخته
به تماشای مرثیه ها
می ریزد
از نگاهم
قطره
قطره
نور
بر سنگفرش رویا
آنجا که نواخته می شود
شعر
در جغرافیای چشمت
«کتابِ بیپایانِ عشق»
موهای زن،
نه تنها برای مردش،
که برای جهان،
رازِ بیپایانِ عشقاند؛
هر تار،
رودیست که به دریا میریزد،
هر عطر،
یادگاریست از بهار جاودان.
شانه زدنش،
بافتن نیست،
پرواز است؛
و مرد،
در میانِ زلف،
خود را گم میکند
تا دوباره
خود را بیابد.
هر موجِ...
جهان
پیش از تو
جهنمی بود
بیپایان.
تا تو آمدی،
آسمان بر زمین گره خورد
و زمان،معنایی دیگر یافت.
ای دردانه خلقت،
ای که ماه از رخسارت تابیدن آموخت..
ای که عطر بهشت در دامنت پیچید،
آفرینش برای جلوهات سر بر خاک سایید.
غربت تو
از همه سو روایت میشود:...
شب آمد...
شمعی روشن شد در سکوت
شعله رقصید ..
قلم لغزید ..
غزل جوانه کرد
لبخند شکوفه زد
کسی در گوش خانه
لالایی عشق خواند
شربت شیرینِ مهتاب
بر لبهای تشنهٔ ایوان چکید
و حلاوت این لحظه
در دل پنجره نشست
هرم عشق انشا شد روی شیشه ها
اتاق...
اتاقِ من
جهانِ کوچکِ من است
که در آن
اندیشه به برگ تبدیل میشود
و سکوت
به زیباترین سرود.
"تو ناز میکنی "
تو ناز میکنی
و پس از آن، تمامِ شهر
به بازارِ خیال میآید،
که نازِ تو را بخرد.
من اما،
نه در معامله،
که در گلخانهی عشق،
نازِ تو را میکشم؛
چون نرگسِ خسته،
چون نسترنِ روشن،
که هر دم در هوای تو میشکفد.
این منطقِ...
در نبودت
دوستت دارم ها
در تارهای صوتی ام گیر کرده اند
عنکبوتی
که هر روز زندان جدیدی می بافی
برگرد
و روی نعش صدایم
کاغذهایی از اشعار سپیدت را بیانداز
دلم آغوش میخواهد کمی گرم وکمی تب دار
چنان گرمم کنی تاصبح
که از هرم تن داغت
چنان سوزم
مثال کوره ای آتش
ومن در آتش گرم تنت
مدهوش،گردم
ومست از بوسه های ناب گلگونت
دلم آغوش میخواهد
نکن جانا دریغ ازمن
که این بانوی عاشق را دگر
تاب جدایی...
صبح، با اولین تکههای طلایی آفتاب
که به پنجره میخورد آغاز میشود.
دنیا از خواب سنگین بیدار میشود و همهمهی آرام زندگی، جای سکوت شب را میگیرد. این زمان، فقط مال توست. پیش از آنکه روز، تو را با خود ببرد، در این سکوتِ پر از نور، نفسی بکش و...
سحر آمد
با پنجرههای نمناک
و بوسهای تازه بر پیشانی برگهای بیقرار شب.
مه،
ریسمان سست رؤیاهای زمین بود
که خورشید،
قلم موی طلاییاش را در آبهای راکد فرو برد
و نقش بست.
پرندهای
نغمهای را شکافت
و جهان،
یک بار دیگر
از نو خوانده شد.
سپیده
پردهها را کنار میزنم...
نور،آرام و بیصدا،
میخزد تو
و پهن میشود روی زمین،
چون فرش زربفت و لاله عباسی
خورشید هنوز از پشت بلندیها
سر نزده،
اما جهان را نویدش بیدار کرده.
پرندهها نخستین قلمهای این نقاشی تازهاند.
نغمههایشان،ریز و درشت،
بر شاخههای بیحرکت درختان مینشینند و خواب...
مهر آمده باز..
مهربانی رفته ..
عاطفه رفته سفر..
بیدها سایه ندارند، که به زیر چترش خستگی در بکند پدر پیر زمان؛
خبر ازمجنون نیست
سروها قامتشان خم شده از جور فلک
و صنوبرها هم یادشان رفته وفا
عصر عصر دلتنگی هاست
زمهریر است اینجا ...
کاش بودی سهراب۰۰۰
شهر...
پاییز،فصل کوچ مرغان مهاجر است.
کبوتران
نامه های مرا
با بالهای خود می بردند
به سوی جنوب.
و من....
در شمال تنهایی خود هنوز مانده ام
#اعظم_کلیابی
#بانوی_کاشانی
#سپید
تنها بودم، تو نبودی، باران بود...
و هر قطره،
انگار وزنِ یک سال سکوت را
بر دوشِ پیادهرو میریخت.
درختان، نامِ تو را
با عجله
رها میکردند.
من در حصارِ شیشهای این پنجره،
دلم را، مثلِ اناری تنها،
دانه میکردم...
و میپرسیدم:
این همه سرخیِ شیدا،
میانِ این همه خاکستریِ...
🌻
تنها بودم
و این سادهترین تعریفِ تنهایی شد.
خانه ای متروک
باغچه ای پر از،برگ های زرد ونارنجی
درخت انجیر .
درخت انار
انار ....
هر دانه انارِ روی آن،
یک تاریخِ دقیق است؛
تاریخِ روزهایی که باید میآمدی
و نیامدی.
هر دانه را که میفشارم،
طعمِ گسِ صبر،...
دلم تنگ شده است…
مثل ماهی برای دریا ...
مثل پرنده برای پرواز..
تنگ تر از پنجرههایی که به باران نگاه میکنند.
عشق تو،
مثل نفسِ گرمی است
که در حنجره ی یخزدهٔ صبح جاری میشود.
کاش میآمدی…
من و تو،
دو نقطه بودیم در یک سطر بلند…
حالا فاصله،...
باز،
در این دوریِ همیشگی،
روزها نو میشوند…
هر ثانیه،
برگی است که از تقویم دل کنده میشود
و باد،
آن را به کویر میبرد.
راه،
ریسمانی سرد است
به گردنِ روزهای تکراری.
تو نبودی…
و من،
در ایستگاههای خلوتِ ،
ساعتها
قطارهای سوختهی خاطرات را
تماشا میکردم.
کاش باد،...
شب،
از قابِ پنجره آغاز میشود،
جایی میانِ سکوتِ دیوارها
و نفسِ آهستهی زمان....
ماه، روی شانهی من خم شده است،
و رازِ ماندن را
در گوشِ سایهها نجوا می کند.
پراز بال و پرم...
از گون تا گندم...
از یاس تا یاسین..
صدای دوری میآید،
از جایی که چراغها...
بگذار!
بگذرم از مویرگ های کلمه
کسی چه می داند
کدام ثانیه
کدام دقیقه
بند بند شعرم را شمرده؟
شاید
غبارِ قرن
زدوده شود
از آینه ی تقویم.