پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پاییز با عجله رفته بود. ما فقط به جای پاهاش رسیده بودیم که ریخته بود رو زمین. نمی دونم چرا اینقدر با عجله. هنوز وسط آبان بود، ولی به هر دلیلی رفته بود. با چشمای سرخ داشتیم باسرعت و گرد وخاک کنان از آخرِ طرقبه بر می گشتیم، تو ماشینِ علی بودیم. مطابق معمول شادمهرای خیلی قدیمی پخش می شد. یهو وسط گردوخاک یه پیکان سفید و ساکت دیدم که کِز کرده بود تو برگای خشک و خودشو چسبیده بود به درختا. به علی گفتم وایستا می خوام از این پیکان عکس بگیرم. عکس گرفتم و ب...