پاییز با عجله رفته بود. ما فقط به جای پاهاش رسیده بودیم که ریخته بود رو زمین. نمی دونم چرا اینقدر با عجله. هنوز وسط آبان بود، ولی به هر دلیلی رفته بود. با چشمای سرخ داشتیم باسرعت و گرد وخاک کنان از آخرِ طرقبه بر می گشتیم، تو ماشینِ علی بودیم. مطابق معمول شادمهرای خیلی قدیمی پخش می شد. یهو وسط گردوخاک یه پیکان سفید و ساکت دیدم که کِز کرده بود تو برگای خشک و خودشو چسبیده بود به درختا. به علی گفتم وایستا می خوام از این پیکان عکس بگیرم. عکس گرفتم و برگشتم توی ماشین. بعد از چند دقیقه سکوت به پاییز گفتم: می خوام اسم یکی از گلدونامون «پیکان» یا «ایران ناسیونال» باشه.
گفت: ولی ما هردوتامون ماشینِ «گل» دوست داریم، چرا پیکان؟
گفتم: به یادِ انقراض نسلی که بی کارتِ سوخت، بنزین زد. آهنگای خوب گوش کرد. سفر زیاد رفت. یه کمی هم طعم آزادی رو چشید.
گفت: فکر کنم آدما تو پیکان خوشبخت تر بودن.
گفتم: و اصیل تر.
گفت: ما مثل پیکانیم، نه؟
گفتم: پیکان دهه ی چهل اومد، از ما خو ش شانس تر بود. ما خیلی دیر رسیدیم.
گفت: چند سال دیگه ما هم منقرض می شیم.
گفتم: من همیشه ماشینای در حال انقراض و بیشتر دوست داشتم. ترجیح میدم تو قبرستون ماشینا بچرخم تا نمایشگاه ماشین.
گفت: من عاشق برف پاک کن پیکانم، تو بارون مثل یه ساز زهی می مونه.
گفتم: پیکان منو یاد خسرو_شکیبایی تو فیلم «هامون» میندازه.
گفت: بارون با پاییز قهر کرده؟
گفتم: شاید بارون هم در حال انقراضه.
ZibaMatn.IR