پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ترجمه ی عشق به تمام زبان های دنیا نام کوچک توست، مادرم !...
گفت: دارم به درخت زیتون فکر می کنم، به اولین نفری که زیتون خورده، اصلا از کجا فهمیده اسمش زیتونه.گفتم: همون کسی که رنگ زیتونی رو کشف کرده.گفت: دوست دارم موهامو زیتونی کنم.گفتم : همین الانشم زیتونیه، ولی زیتون سیاه.گفت: چرا یه عده ای زیتون نمی خورن؟هیچی نگفتم. جوابی نداشتم. توی فکر قبلیم گیر کرده بودم. داشتم فکر می کردم توی دوروبریام، یا کم دورتر از دوروبریام کدومشون تو حیاطشون درخت زیتون داره؟ فکرمو کوچیکتر کردم. اصلا کدومشون تو حیاطشون...
باغ ها در زمین رفیق نمی خشکد. درخت هایی که در کنار هم ایستاده اند سر در گریبان سوگواری می برند اما سبزتر بیرون می آورند.رفیق من! اگر خورشید از شانه ی تو طلوع کند، اگر انگشتان توزمان را در دست بگیرند. من هیچوقت بازنده ی لحظه های از دست رفته نمی شوم.اگر در ادامه ی این راه طولانی به تونل تاریک تنهایی برسم و آرامشم را گُم کنم محال است دزد آرامش تو شوم.رفاقت، شراب پایداری ست که گذر زمان کهنه تر و محکم ترش می کند.هم قبیله ی من! محال است در ای...
پاییز با عجله رفته بود. ما فقط به جای پاهاش رسیده بودیم که ریخته بود رو زمین. نمی دونم چرا اینقدر با عجله. هنوز وسط آبان بود، ولی به هر دلیلی رفته بود. با چشمای سرخ داشتیم باسرعت و گرد وخاک کنان از آخرِ طرقبه بر می گشتیم، تو ماشینِ علی بودیم. مطابق معمول شادمهرای خیلی قدیمی پخش می شد. یهو وسط گردوخاک یه پیکان سفید و ساکت دیدم که کِز کرده بود تو برگای خشک و خودشو چسبیده بود به درختا. به علی گفتم وایستا می خوام از این پیکان عکس بگیرم. عکس گرفتم و ب...
تارهای عنکبوت را بیرون کناسپند را دور خانه برقصانیکی یکی گلدان ها را بغل بگیرو پیشانی مادرت را در عکس ببوستوی قوری غمگین زعفران بریزو پشت درِ نارنجی منتظرم بمانمن امشبخسته تر از لنج ِ ناخدا خورشیدبه خانه برمی گردمتوگرمتر از خواب پرستوهابه من بخند...
باید یک حال خوببرایت بخرمولی چیزی برای فروش ندارمانگشتانمشمارش را از یاد برده انداعداد زخمی شده انداز آخرین باری که چیزی را مجانی خریدمچند جوانی می گذردقول می دهم روحیه ی جیبم به زودی باز شودعجالتاً تو رایگان بخند.گلی که قصد زیبایی داردسینه ی آسفالت را هم پاره می کند...
گفتم: هر روز منو بفرست نونواییگفت: خُب نون تو خونه داریمگفتم: از بوی نون و قهوه خوشم میادگفت: صبحونه با صدای رادیوی قدیمی می چسبهگفتم: کاش یک موج رادیو همیشه روی صدای تو بودگفت: یه رادیوی قدیمی برام بخر، مثل رادیوی بابامگفتم: لیست خرید بهم بده، بعضی از لیستای خرید مثل نامه ی عاشقانه ستگفت: خرید عاشقانه لیست نمی خوادگفتم: ببین همین لیستی که چند ماه پیش بهم دادی چقدر قشنگه؛ لیمو عمانی، نعناع، لوبیای چشم بلبلی، نبات زعفرونیگفت: بخا...
سالها بعد که همهامروز را یاد برده اندکسی نمی داندچرا پنج شنبه های مهرماهدرختان گریه می کنندو هوا بی اندازه دلگیر است...
آه که فریدون و فرهاد و فروغ چه اسم های مناسبی برای صدا زدن کوچه هاست، و نام تو که یک «کوچه باغ» است، بماند برای خودم، که محال است نشانی اش را پشت نامه ای بنویسم.و چقدر جای کوچه ی سیب وانار و گندم در شهر خالیست. و چقدر شهردارهای تمام شهرها با شعر غریبه اند و جای اسم های آرام، اسامی عصبانی و جدی را می پسندند.چقدر عبور از «بلوار باد» و «تقاطع بامداد» و «حدفاصل سپیدگاه»، خون را رقیق می کند. آه که چقدر این خستگی های بی خرج و خوش خوشان، با تو خوش ...
یک لحظه تمام سیم های تنم پاره شد. مثل ثانیه های قبل از مرگ که تصاویر تمام دوران های زندگی به یکباره از جلوی چشم آدمی می گذرد تمام آوازها و تصنیف های استاد از جلوی چشمانم گذشت. تنم بیشتر از زلزله بم لرزید، انگار هزار نفر زیر پوستم دف می زدند. باور نکردم. هیچوقت باور نمی کنم. مگر می شود از کلمه ی مرگ یا فوت یا بدرود برای این اسم استفاده کرد؟! مگر می شود نفس های سترگ این کوه عظیم را ندیده گرفت؟! مگر می شود این خبر را شنید و نمُرد؟! نه، هیچوقت باور ن...
از مستی نمی افتد شراب خنده های شرابی اتای شمعِ آبی سوزِ خوش وسوسهای کارون کرشمه و کنایهای کازرون بی تکلفمن در حضور تومهمانِ آرامشی هزارساله امای واهمه ی همیشگی فراقتا از چینِ دامنتگل های عصیان را نچیده ایاز روی غِیظ مرا صدا بزنبا دو دست ترکه ای خشمگینتپیراهنم را پاره کنو با نفس نفس نفس نفس زدن بسیاربگو دوستت دارم...
هر جای سینه امکه دست بگذاریپنجره ایبرای نشان دادن زیبایی اتکشفِ حجاب می کند...
.به ما که می رسدشب کوتاه می شوداز ما که می گذردیلدا می شود...!من و تو با این شب چه کنیم؟...
اسم تو را به سنگ ها گفتممشتشان باز شدهزار کفِ دست آینهکنار هملبخندت رابه آسمان نشان دادند...
همین بوسه هاکه بوی دهان های مختلف می دهدبرای چشم های تو بهتر است.این روزها که شاعر نیستمو آن روزها که شاعر نبودممی دانستمنام زیبای بعضی از خیابان ها، فقطبرای فروختن قرارهای عاشقانهخوب است ....
حتی اگر سحرخیزترین چشم جهان باشی. حتی اگر زودتر از خورشید بیدار شوی. باز هم مردمک های تو مسیر شب را نشان می دهند.ما روزها را به زندگی کردن دیگران مشغولیم و فقط شب ها را در خود زندگی می کنیم. من با صدای تو، بیشتر از هزار و یک شب برای خودم قصه خوانده ام و خوابم نبرده است. نمی دانم، شاید ترس از دست دادن تو، شب ها مرا مثل پاسبا ن ها بیدار نگه می دارد....
ای صورتت، مزرعه ی گندم در آفتابای لبخندت، جشن برداشت زعفران ای گردنت، پرواز پرندگان از نی زار مرا ببین که به اسکله ی تو پناه آورده ام دستان تشنه ام را توی لباس بندری ات بریز به آغوش هایم جواز عبور بده و بار بوسه هایم را از تمام مرزهای تنت رَد کن من جاشوی شعرهای عاشقانه ام...
من از یک جا ماندن بیزارم ولی تو مرا یک جا نگهدار و برای یک دقیقه هم که شده در خیالت جابه جا نشو. مردمک هایت را دقیقا مماس مردمک هایم نگهدار و به اندازه یک هکتار گندمزار ، در نگاهم جوانه بزن. جهان حوالی ما به احترام ایستادن ما از حرکت باز خواهند ایستاد. ابرها آنقدر به سرمان نزدیک خواهند شد که نفس هایمان بوی باران بگیرد. دستانت را به من بده و به من خیره شو، نگه داشتن تو در همین حالت، مثل آسودن صد پروانه ی زیبا روی یک شاخه گل است. احتیاج به هیچ حرکت...
از گل های چادر توفقط یک کدامشان انار شدندکه آن هم نرسیدهافتاد...
ای نوبرانه ی صَد فصل من! سیبِ تُرد تابستان! دخترِ انارپوش زمستان! بابونه ی بَزم های بارانی! ای ثمره ی صبر...تو بهاری یا پاییز؟ فرشته ای یا انسان؟ صوابی یا دلیل گناه؟ تو نمازی یا گُلِ تسبیح؟من، به شکل یک مُشت، کُنجدِ دلخوش، روی نانِ سنگک تو نشسته ام، ای صبحانه ات نانِ پنیر و بنان! ای شامت، شمع و شراب و دلکش! دامنت را باز کن و سفر من باش. انگشت بر پیشانی ام بکِش و سه بند هر ترانه باش. من در خانه ی خلوت خودم میهمان ماجرای توام. استجابت این سینه ...
هیچ چیز نباید به تو تحمیل شودحتی بارانی که پوشیده ترین لباس توستو من بارهای بارعریانی ام را در آن دیده امغم را بیچاره می کنماگر بی خبر جلوی راهت را بگیردو بیزارت کند از زیبایی اتغم نباید خودش را تحمیل کنداگرچه قدیمی ترین دوست من استو من بیشتر از شادیبه او اعتماد دارم...
من، اتاقِ تو هستمنگران دستگیره هایی که بی دستِ تو می افتندنگران لباس هایی که اندازه ی هیچ حوصله ای نمی شوندنگران گلدان هایی که آب از گلویشان پایین نمی رودمن، اتاقِ تو هستممنتظری بی سامانکه به زودی در این شهر گم می شودسقفی سراسیمه که نمی داندتا برگشتن تو به کدام دیوار تکیه کنداتاق تو هستمبا چند چراغ محزونکه تمام اشیا را به سمت پاییز می برند...
میگویند خواب دم صبح بیهوده است تعبیر ندارد فرقی نمیکند دم صبح دم شب دم مرگ دم درتو بیا تعبیرش با من...
میگویند خواب دم صبح بیهوده است تعبیر ندارد فرقی نمیکند دم صبح دم شب دم مرگ دم در تو بیا تعبیرش با من...