پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هیچ کوچهای خواب ترا ندیدپیش از آن که منعاشقت شومدر زمستانی که برف نمیباریدکنار آن همه دلتنگیکه تو دچارش بودی.مرا به قابهای کهنه بسپاردر کنج بی عبور ترین دالانکنار پنجرهای کهکوچه رااز کابوسهای هر شبتجدا میکردآن قدر فراموشم کنکه پشت پنجرهبرف ببارددر چشمهای منزنی زندگی میکندکه محکوم استتا ابد خاطره باشد...