یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
انگشت های رنگینتپروانه های کوچک چالاکندکه با نشستن و برخاستنو رفت و بازگشت هماهنگروی دو شانه ی تورنگین کمان مرا می سازنداین چشم های توستگردونه ای که خورشید رامثل سر بریده ی یحییاز روی شانه های شهر برمی داردو روی خوانچه ای از برگ های پاییزخون آلودتا پیش پایکوبت می آرد...