شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
طریق عشقجفا بردن است و جانبازی...
و آن کیست در جهان که بگیرد مکان دوست..؟...
.ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین.. ️️️...
یا رَب از هرچه خطارفتْ هزار استغفار.......
به وصل خود دوایی کندل دیوانه ی ما را... ️️️...
خنُک کسی که به شَبْ در کنار گیرد دوست ......
خوش آنکه ز روی تو دلش رفت ز دست...
چشمی که جمال تو ندیدستچه دیدست !؟...
من انگشت نمایم به هواداری رویت...
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار......
وجود من ، چو قلم سر نهاده به خط توست......
فضل از غَریب هست و وفا در قَریب نیست......
بدین صفت که تویی، دل چه جای خدمتِ توست؟...
غایب مشو از دیدهکه در دل بنشستی.......
کس به چشمم در نمی آید که گویم مثلِ اوست......
حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی .....
وگر به بردن دل آمدی، بیا ای دوست...
هر که معشوقی ندارد عُمر ضایع می گذارد...
غمِ عشق آمد و غم هایِ دگر پاک ببُرد......
تو چنان فتنه خویشیکه زِ ما بی خبری......
نَقشی که آن نمی رود از دِل نشان توست...
از پیشِ تو راهِ رفتنم نیست......
در چشمِ منی و غایب از چشم......
من از کمند تو تا زنده ام نخواهم جَست...
درد دل با سنگدل گفتن چه سود...
دو روز باقی عمرم فدای جان تو باد.....
هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد.....
فراغت از تو میسر نمی شود ما را......
که تو در دِلم نشستی و سَر مقام داری.....
ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق .....
گر جان طلب کنی فدای جانت ......
امشب نَظر به روی تو از خواب خوشترست ......
هوشَم نماند با کَس ، اندیشه ام تویی بس......
رها نمی کند ایام در کنار منشکه داد خود بستانم به بوسه از دهنش ️️️...
عَوضِ تو من نَیابَم؛ که به هیچ کَس نَمانی️...
کجا روم ؟ که دلم پای بندِ مهرِ کسیست.....
گر توانی که بِجویی دلم امروز بجوی ......
با تو برآمیختنم آرزوست ......
سر زلفت ظلمات است و لبت آبِ حیات.....
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس.....
من ترک مهر ایشان در خود نمیشناسم.....
به کسی نِگر که ظلمت بزُداید از وجودت...
تا برفتی ز برم صورتِ بی جان بودم.....
می روی و مقابلی ، غایب و در تصوّری...
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی......
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده ایم ......
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم.....
بی رُخت چشم ندارم که جَهانی بینم......
من دل از مهرش نمی شویم،تو دست از من بشوی…...
مرا روی تو مِحراب است در شهر مسلمانان......