پنجشنبه , ۸ آذر ۱۴۰۳
.من دلم میخواد اون موقع که صدایِ جفتمون از خستگیِ زیاد گرفته، بشینیم کنارِ هم، لیوانمو بغل کنم که اونجوری که تو دوست داری بغلم کنی...و اون جوری که من میخوام، صدایِ خستت رو گوش کنمتکون خوردنِ لباتو نگاه کنم،بازی کنم با رگایِ دستت،خیره شم به بهشتِ بینِ یقه و گردنت....دلم میخواد رو بزرگ ترین پله برقیِ دنیا، وایسم و نگات کنمکه نترسم که میخورم زمینکه تو نگات غرق بشم...دلم میخواد چاییمو دوست نداشته باشم و به جاشقهوه یِ نصفه ی...