پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دریای احمرمرادیگر نمی خواهد دلم فهمیده این غم راتحمل میکندقلبم ؛ که باور کرده ماتم راز سرمای نگاه او تنم چون بید میلرزدغرور و شوکتم اما به تنهائیم می ارزدچه شبها منتظر تا صبح نگاهم خیره بر در بودنمی امد ؛ سحر میشد ؛ دلم دریای احمربودنه دیگر...چشم امّیدم به دنیای دروغش نیستچگونه یک زن مغرور تواند با حقارت زیست؟و میگیرم شبی اخر ؛ ز «باور» انتقامم رابسازم خویش را از نو ؛ بسازم فکر خامم را...