سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در ذهن و دلم هستیشب تا به سحر جانم دیوانه شدم از این خوابی که نمی آید...
مرا ببر آنجاکه بودنت تمام نمی شود ......
گفتن ندارد امااتفاق میخوانمتکه بیفتی !در زندگی امدر آغوشمو هرچیزی که یک طرفشبه من ختم می شود......
دلت که گیر باشدکارت تمام است ! هر کاری کنی کنده نمی شوداز یادت.. حالا تو هی با خودت بگوچیزی نیست......
بار اولی که لبخندت را دیدم،فهمیدم بقیه ی آدما ها فقط ادایش را در می آورند ......
دلبندم ! ️بندِ دلم توییمبادا پاره شوی ...!...
برای حجمِ آغوشتتمامِ عمر می جنگم ...️...
آبان هوایش غرق دلتنگیستعطر تو را در مشت خود دارد!...
میآیم به تومثل رنگ به چهره اتمثل لباس به تنتمثل عینک به صورتتمیآیم به توبه داشتنتاز همان آمدن هاکه رفتن ندارد.....