پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گر سیاست طلبانبگذارند که بابا برسد نان می داد اگر از جنگ گذر می کردیمکودک از داغِ نبودیِ پدرسر صبح ؛ جایِ تحصیل و خوشی سرگردانمی شود راهی این شهر مریضچه بلوغی شود این بی پدریکودکی با حسرت کودکی از سر بی مهری مامی کُشد عاقبت این کودک و این جامعه رابلدی ؛ آرزو کردن را ؟!چه کسی میداند که تهِ واژه یِ امید کجاست؟چه مجالی دادیم به سیاست طلبان !و جهانی که به ظلم همچنان پابربجاستکاش روزی برسدکه زِ گیتی زِ محبت و زِ مهر سر...
وقتی معجزه تویی دیگر هیچ اتفاقِ تازه ایجز دوست داشتنت نمی افتد...!...
چقدر خوب میشدبی هوا برمیگشتی و میدیدیهمان که دلت میخواهد پشتت ایستاده است...