پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بازم تو خونه مون میدون جنگهپدر سر درد داره مث هرشبنشسته پای دار قالی مادرداره می بافه غم می سوزه از تبدوباره صحبت تیر و تفنگهپدر افتاده یاد جبهه و جنگبازم دلتنگ دریای جنوبهمث ماهی میون تنگ دلتنگداره ازحمله و ازجنگ میگهاز اون روزای خون و آتیش و دوداز اون روزی که دشمن حمله میکرداز اون روزی که فصل عاشقی بودهوای خونه طوفانی و سردهمث دریا پر امواجه باباحواس مادرم دائم به اونهیه عمریه که هاج و واجه بابا...
می خواهید به شما بگویم چرا از مرگ نمی ترسید؟ چون هر کدام از شما فکر می کند مرگ به سر دیگری نازل خواهد شد نه به سر خودش. در این جنگ همه کشته خواهند شد....
جنگ بعضی ها را سوزانده بود و بعضی دیگر را گرم کرده بود، درست مثل آتش که می تواند شکنجه یا گرما بدهد، بسته به اینکه تویش نشسته باشی یا روبرویش....
در میان شب های بی انتها که صدای جنگ، در گوشِ تاریخِ خسته طنین می افکند، سکوتی بلند به انتظارِ فراموشی نشسته است. آدمی، کودکی در آغوش جهان، گم شده در جاده های خون زده، به دنبال نانی که طعمِ گرسنگی ندهد، و آبی که رنگ اشک نباشد.آیا امید همچنان در خاکستر این زمینِ سوخته ریشه خواهد زد؟ آیا در سایه بان این شب های بی ستاره دوباره خورشیدی طلوع خواهد کرد که نه از غرب باشد و نه از شرق، بلکه از قلب ها...
آه !کاش می توانستم به سرزمینی بگریزم که در آن لباس نظامی به چشم نخورد ،که صدای طبل جنگ به گوش نرسد ،که سخن از کشتار به میان نیاید... ای کاش می توانستم ...!نامه از گوستاو فلوبر به ژرژ ساند...
بر شانه هایِ شهر دیدم پیکرت رابا گریه بوسیدم تمام باورت رابی خواب بودی از صدای تیر و آژیرحالا خدا دارد به دامانش سرت راباور نمی کردم بمانی پای حرفتتا اینکه دیدم اشک های مادرت را…زیباتری در عکس های جنگ! آقادشت شقایق کرده اسمت، کشورت راکارون وصیت نامه ات برد تا نورغیرت به دست عشق کرد انگشترت راگفتی به من هرجور شد مؤمن بمان! منحک کرده ام یک گوشه حرفِ آخرت راپرواز کن در آسمانِ شهر حالاوا کن به نامِ عاشقی، بال و ...
سلام همسنگرِ من! خوب هستی کربلایی؟!چه جایی بهتر از آن جا که نزدیکِ خدایی...اگر از حال من جویا شَوی، بد نیستم... باز...خودت که خوب می دانی ندارم هیچ جایی...و اما نامه ات را... داده ام دستِ همان کههنوزم چشم در راه است تا روزی بیایی...چه دلتنگم برای حاج علی و خنده هایشگروسی... جعفری... عباسِ مولایی... رضایی...دلم می گیرد از این روزهای طرد و تاریک به حالت غبطه دارم من که پیشِ بچه هاییشما را برد با خود تیر و ترکش تا سعاد...
زندگی جنگ است!و انسان دانا،سربازی شجاع و بی باک است. شعر: دلسوز صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
آنچه در تنم می چرخدخون نیستگلوله ای ستبی قرارکه هر جا فرصت کندعصب می کُشد!«آرمان پرناک»...
همه چیزواقعی بودحتی موشک کاغذیحتی تخته سیاهکه پیشانی ما بود وکلاس درساتاقِ تانکی سوخته...ما الفبای واقعی زندگی رابا خونمان یاد گرفتیم!«آرمان پرناک»...
جنگتقویم راسوراخ سوراخ کرده استورق پشت ورقکدام تاریخ می توانمبا توقرار ملاقات بگذارمزندگی؟!«آرمان پرناک»...
با شاخه های شکوفه خیزسرشاخ می شودگوزنی که سرشهوای بهار دارد«آرمان پرناک»...
نمی ترسیاز هیچ چیز نمی ترسی!جای گُل های دامنتمین هم بکارندباز هم بی پروامی رقصی...«آرمان پرناک»...
چندیست درون منجنگ بزرگی شکل گرفته استکه طی هر حملهقسمتی از روحم ویران میشود خ .نواندیش۱۴۰۳/۱.س.ش...
کاشدر جنگ جهانی بعدیمردها دست از «دَردانگی» بردارندبه خاکسپاریِ تفنگ ها مشغول شوندزن هابه میدان بروندو پیروزنیروهایی باشندکه زیباتر می رقصند...«آرمان پرناک»...
فقط خم شدم /از زمین کاغذی را بردارم /که نصفِ صورتش سوخته بود /نمی دانم چرا جنگل /پشتِ سطلِ زباله ای پنهان شد !«آرمان پرناک»...
دخترِ سوار بر عطرِ مریم! /گمشده ای منتظر است /خلافِ بادِ گیج بچرخ /بچرخ در صدای پژمرده ی زمان /بچرخ در چشمِ آسمانِ خون آلود /بچرخ در مغزِ تفنگ ها /بچرخ در لباسِ بیابان /بچرخ بچرخ بچرخو پیدا کن دستی راکه از قلبی بیرون زده...«آرمان پرناک»...
سنگین تر از تفنگ /عکسی است که یک سرباز حمل می کند /عکسی بدون رنگعکسی بدون رخعکسی تمام هیچ !«آرمان پرناک»...
تمام ترسم از .....روز های بیهوده استو خستگی من از جنگهای بیهوده استکه خستگی ام از آن روزیست فهمیدم برای هیچ بود ........ روزها که جنگیدم...
تا کی قرار است گلوله / جای خالیِ خال های پلنگ را /پُر کند؟ /تا کی قرار است تفنگ /تنها زبانِ بدن ها باشد؟ /تا کی قرار است جنگ /بر پشت بامِ خیسِ خانه ها /راه رود؟ /آقای دوربین! /شما جوابی بدهید!«آرمان پرناک»...
گر سیاست طلبانبگذارند که بابا برسد نان می داد اگر از جنگ گذر می کردیمکودک از داغِ نبودیِ پدرسر صبح ؛ جایِ تحصیل و خوشی سرگردانمی شود راهی این شهر مریضچه بلوغی شود این بی پدریکودکی با حسرت کودکی از سر بی مهری مامی کُشد عاقبت این کودک و این جامعه رابلدی ؛ آرزو کردن را ؟!چه کسی میداند که تهِ واژه یِ امید کجاست؟چه مجالی دادیم به سیاست طلبان !و جهانی که به ظلم همچنان پابربجاستکاش روزی برسدکه زِ گیتی زِ محبت و زِ مهر سر...
بارانبارانزیر گلوله بارانبی چترِ جانپا به پای خیاباندر هوایت قدم زدنقدم زدن در هوایت،این چه جنگی است که باخود دارم ؟«آرمان پرناک»...
نه کویر باران دارد، نه خاورمیانه آرامش آریا ابراهیمی...
پیش از جنگ سرزمینم، دختری زیبا و نورانی، بود.افسوس!بعد از جنگ،دیدم که او سرزمینی به آتش کشیده شده بود.شعر: ژنرال پاییزبرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
عشق تو،در گهواره هم همراه من بود!جنگ نگذاشت،که بزرگ شود!شاعر: سردار قادربرگردان به فارسی:زانا کوردستانی...
در سرم قارقار می چرخدمسلخی در تمامِ تن برپاستحالِ سربازِ روی مین دارمکه خبردار می شود باباست...«آرمان پرناک»...
پلک هایم /دمادم /روی مین ها پا می گذارند /در گلویم /هزار کبوترِ تیرخورده /هزار کبوتر بی پر /هوای پرکشیدن دارند...آرمان پرناک...
جای زمستانِ اخوانجای کتک خوردنِ پرچم از طوفانجای تکان های یک جیبِ خالیجای تنهاییِ تمامِ آدم هاپُست میدهدسربازی که حکم زنده بودنشبه شهادتِ پوتین های پاره بسته است«آرمان پرناک»...
دستی پر از گل،دستی پر از آب،چشمی پر از اشک،چشمی پر از نور،***ای کاش!در این هرج و مرج و آشوب.در این تاریکی و سیاهی،حقیقتن، خدایی وجود داشت!که یک دستش پر از گل بود و دست دیگرش پر از آب، که یک چشمش پر از اشک بود،و چشم دیگرش پر از نور و روشنی...***تا که دیگر نمی گذاشت در هیچ کجا انسانی، انسان دیگری را به قتل برساند،تا که هیچ گاه نمی گذاشت چهره ی زشت جنگ خودنمایی کند. ***ای کاش!حقیقتن خدایی وجود داشت!....
[جنگ] هرگاه که جنگ به سرزمینی پای بگذارد،سربازها، ماهی می شوند!گرفتار بر سر قلاب ها!خانه ها، موزه می شوند پر از تندیس باغچه ها، گورهای جمعی و پرندگان عاشق!و رنگ چشم های جویبار از آبی به شرابی مبدل می شود،شراب ریخته بر خاک!سرنوشت آدمی به پایان کارش، نزدیک می شود همچون انقراض دایناسورها!کاش می دانستی!زهر کینه، آدمی را عقیم می کند ولی ما بازماندگان آخرین گرگ ها،هار می شویم،وقتی که جنگ شروع می شود.شعر: بندی ...
موقع خواندن تاریخ، به این جمله برخوردم «در بُعد روابط خارجی، موسولینی سودای احیای دوباره ی امپراتوری روم باستان و تسلط بر دریای مدیترانه و شمال آفریقا را در سر می پروراند، تجاوز نظامی این کشور به اتیوپی در آفریقا نیز با تکیه بر همین تفکر صورت گرفت» بعد از خواندن این جمله موضوعی فکرم را به شدت درگیر کرد، که موسولینی این وسعت از زمین را برای چه و برای که می خواست؟اگر برای قدرت، قدرت را برای چه می خواست؟ اگر برای آرامش و ثروت، این آرامش و ثروت را بر...
در گذر زمان، این قلعه رنجور و پیرشاهدِ قصه های تلخ و شیرینِ بشریتاز فراز برج و بارو، دیده نسل هاعشق و نفرت، جنگ و صلح، ظلم و عدالتدر گذر از دالان های تاریک و سردحس می شود زمزمه رازهای ناگفتهراوی این قصه ها، منِ سنگِ صبورگشته ام غبار گرفته، رنجور و فرسودهاما هنوز، در قلبم امیدی زنده استبه فردایی روشن، به صلحی جاودانه...
جنگ که عطسه کرد!بچه ها، فرشته هایی بی پر و بال شدند و پر گشودند، به پرواز در آمدند به سوی عرش خدایی که مست و خواب آلود و بی خبر بود از فریاد و غم و غصه ی مردمان آواره !!!شعر: به ندی علیترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
آسمان رابا موشک های کاغذی بچه ها هم غصب خواهد کرد،جنگ...شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
لوله ی تفنگ ها را گلدان خواهم کرد،خاکسترهای بجای مانده از جنگ ها رابرای کودکان سرزمینم به جوهر تبدیل خواهم کرد،تا در دفترهایشان مشق کنند.شعر: سوران ندارترجمه: زانا کوردستانی...
از صدایِ ترقه می ترسید هنوزکه جنگ آغاز شد، و جنگ هنوز بود،که خانه بر سرشآوار شد....
تمام قلب در دلها جنگ هست جنگی تمام عیار...
ای خدای مهربان و بخشنده،در این شب سرد ابری بی باران در این روزگار فریبکار بی غیرت در این آشفته بازار بی عدالت در این دنیای نفرت آباد بی رحم ، به پیشگاهت آمده ام تا یاری ام کنی …ای خدای مهربان، نمی دانم،نمیفهمم ، درک نمیکنم چرا و به کدامین گناه مردم یکدیگر را میکشند … همجا جنگ و دشمنی فرمان میدهد و صلح و دوستی ، همچون گیاهی در حال انقراض ، کمیاب است…ای خدای مهربان، قلبم همچون گوشتی در آتش از درد می سوزدوقتی کودکانی را می بی...
حرف مردم غزه جنگ ونسل کشی بسه...
غزه درخون....موشک های سرباز...نفس خون آلود.....رهبران بی رحم جنگ..............
انبوه کشتگان شهرهای ویران سربازی بی سر در میدان کلاه خودی شکسته سویی دیگر سو قمقمه ای خالی و دریایی که عطش جنون را سیراب نمی کند این همه را رها کنغنچه ها پرپر شدند وعروسک ها بی مادر...
در جنگ نامه ای برایت می نویسم اگر به دستت برسد رد اشکم را وقتی به اسمت رسیدی می بینی که اگر این نامه خاک بود کلماتم بذر میشد و اشکم باران جوانه ای می رویید و تا چشم هایت قد می کشید و بوسه ای بر آنها می نهاد اما در جنگ عقل و احساس نامه ای صادر نمی شود!...
اگر جنگ نبود ، من از غربت کودکی هایم که در خاک دیگر بودم میگفتم ،اگر جنگی نبود از پرتقال های زرد و سیب های کال باغ خانه ام برات می چیدم و برایت گاز گرفته می فرستادم ،اگر جنگ نبود من از غربت آغوش مادر و پدر ،از غربت معشوقی که هزاران کیلومتر در انتظار یک آغوش مجنون است نمیگفتم ،اگر جنگ نبود ،من تورا به نیمه ای دیگری دوست میداشتم اگر جنگ نبود اگر جنگ نبود.....خودکار دیگر نای رفتن نداشت جوهر پس دادعزیزحسینیپسراحساس...
زندگی «جنگ» بودبرای «نامنظم» بودنشآموزش ندیده بودیم! «من» و «تو»هر کداماولین و آخرین سرباز این قصه،خودمان برای خودمان! آنقدر تنها هستیم که گاهرو در روی یکدیگربرای کشتن «ما»بی رحم می شویم!▪️سیامک عشقعلی...
حالا که پرچم ها سیاه هستند!و جنگ دارد شیوع پیدا می کند،بیا از عشق بگوییم!شاید آدمیزادتفنگش را زمین بگذاردو نگاهشدر رنگین کمان زندگیلبخندی را دنبال کندکه می رسد به آزادی!به انسانیت! به دوستی! به ... به ...هرچند خوب بودن در حال انقراض استاما؛بیا از عشق بگوییم!◾عبداله صدیق نیا...
حالا که پرچم ها سیاه هستند!و جنگ دارد شیوع پیدا می کند،بیا از عشق بگوییم!شاید آدمیزادتفنگش را زمین بگذاردو نگاهشدر رنگین کمان زندگیلبخندی را دنبال کند که می رسد به آزادی!به انسانیت! به دوستی! به ... به ...هرچند خوب بودن در حال انقراض استاما؛بیا از عشق بگوییم!◾سیامک عشقعلی...
کودکقربانی اصلی طلاق و جنگ...
می خواستم به سربازها بگویمنامه ی معشوقه هایشان را اگربلند بلند بخوانندجنگ تمام می شود... ....
نترس!گلوله نیستمتفنگ نیستمجنگ نیستممی خواهم با تومیانِ میدانِ مین مریم بکارم ... نترس!ساعت معکوس استبیا،از خیر گنج بگذریمو به آبادی بگوییمچیزی ندیده ایم ... نترس!نترس!کمی مرده امکمی زنده اممی خواهم،تا روزِ لمسِ بویِ مریمی،دست هایم از خاک بیرون بمانند ... آرمان پرناک...
من کاملا خسته اماز مردانِ پیری که جنگ را بوجود می آوردند برای جوانانی که در آن کشته شوند...- جورج مک گاورن...