سه شنبه , ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از اولین دقیقه های جمعه من به قیامِ تو دلخوشماز هجومِ دلبرانه های شیرینتا تعرضِ بی مهری های خودسراز فریادِ عاشقانه های بیهوده تا ضجه های گلوگیرِ" نرو ؛ بمان ؛ برگرد "جمعه ها...تو یک لشکری و منچه زود از بیقراریزمین گیر میشومدلتنگم..." آتش بس "...
شبیه یک ذوقِ بی وصفمثلِ اتفاق های دقیقه ی نَوَددر همین روزهای واپسینِ اسفندرخ بدهبیا......
عزیزِ من...انتظار ؛ امید میخوادبهار ؛ بهانهمن بیخودی دلخوشمبه همین ساعت ها و دقیقه های اسفندبه همین دلسردی های بی روحِ زمستاندلیلِ حالِ خوب من باشسَر برسشکوفه بزنمن هنوز بی اختیار دوستت دارم...
پدرخواستنی ترین لهجه یِ آرامش استارزشِ واژه یِ امنیتنشان از قامتِ بلندِ پدر داردامیدِ زندگیِ منهمدستِ دستانِ توستمن برای انتخاب مسیر پیش روبه دلگرمی ها و دلواپسی هایِ تو محتاجمبر پیشانی ات بوسه میزنمتو تمامِ ایمانِ منی...!!!روزت مبارک پدرم 🖤...
چه خوب میشددر اوجِ خستگیِ شبوقتی از دلتنگی بخواب می رفتمپس از کابوسِ تلخِ نداشتنتنیمه یِ شبدر آغوشِ امنِ تواز خواب می پریدم...
امشب در پستویِ زمستانآسمان رنگِ دیگری استثانیه ها از آمدنم خبر می دهنددر اوجِ دردِ مادر و لبخندِ پدرچه کودکانه جهان را پلک میزنم...
اگه دلت هنوز با اونهاگه دلش هنوز با تو نیستدیگه وقتشه که این رابطه مسخره رو رها کنیباور کن ، کسی که وابسته یِ اصرارهای تو میشههیچ وقت دلبسته یِ نگاهِ تو نیستگاهی باید نفسِ دوست داشتن هاتُ ببری و دل سنگینش رو کنار بذارییادت بمونهنباید با پافشاری هایِ بیجامهربونیت روتعلق خاطرت روبرای کسی که دوست داشتنت رو نمی فهمهثابت کنی...
دست از تزویر و واژه آرایی بردارتعهد ، پیمان ، دوست داشتن و هزاران واژه دیگرکه ساده بر زبان می نشینند اما به دل نهاتمام حجت کن با دلت ، با دلمکه اگر آمدنی شدیبمانی ،بمانی ،بمانی ،من از تملقِ واژه ها ؛ خسته ام...
آخه این چه وضعشه؟عاشق کردنتون هم که به آدمیزاد نمیخورهنه اونطور که باید میموندید اومدید،نه اونطور که باید فراموش میشدید ، رفتیدیجای کار تو خلقت ما آدما انگار میلنگهما جنبه اینهمه اختیارات روی این کره خاکی رو نداشتیمخدایا اینجا نباید اینقدر دلبسته بشیمیا لااقل یجوری باید زود فراموشی بگیریمخودت که بهتر از همه مون میدونیدیگه اینجا اعتمادی نموندهاعتقادی نموندهمیفهمی که چی میگم...؟...
خیالت جمعکه هنوز جمعه هااولویت دلگرمی منازدحامِ توست...
سرزمین من چشم های تو استمرا محکم در آغوش بگیراین مرگ بی پدرخبر نمیکند...!...
گاهی یکی تو زندگیمون میادکه مجبورمون میکنه تو دیوونگی دست و دلباز شیمیکی که حساب و کتابِ نفسامون رو از دستمون در میارهیکی که دلبستگی روبدونِ هیچ زرقُ برقی بهمون هدیه میدهمیدونی.؟!تو همونی که همیشهدلم میخواست :))❤️...
یلدا ...انقلابِ ثانیه ها استکشمکشِ آرزوها و ناامیدی هااختلافِ قعرنشینی ها و شب نشینی هامعرکه ی لبخندها و دلتنگی هاجدالِ سماجت ها و ضیافت هایلدا یعنی...عجولانه به میهمانیِ زمستان میرویماز شبِ واپسینِ پاییزیتا آهِ سحرگاهِ زمستانیبرای بدرقه ی انبوهی از خاطراتِ تووقتِ کمی نیستباز هم قرارِ عاشقانه های بی توعجب یلدایی می شودنبودنت...!...
چه خوب میشدهمین جمعه می آمدی ،دستانت را دورِ گردنم حلقه میکردیو چشم در چشم...،پیشانی به پیشانی...،دوست داشتنت را در من پیوند میزدیتو مدام زیر لب میخندیدی و منقربان صدقه ی تمامِ لبخندهایت میشدمجمعه...آسمان خراشی از خاطراتِ توستکه در هر نقطه از این شهرِ شلوغبه چشم میخوردجمعه ها تو...یک سر و گردن بالاتر از همه ایاسماعیل دلبری...
حتما تجربه کردیدهمیشه تو اوجِ عشق و علاقهیه حسِ حسادتی هستکه مثل خوره به جونمون میوفتهاما باید نذاریم عمقِ این ناخوشیبه یک درد طولانی تبدیل بشهچون فقط همین یکنفرِکه میتونه حالمون رو خوب کنهمن راه حلشُ میدونمعلاجِ این قهرِ ساده ...فقط کمی خیرگیِاینکه مصرانه پلک نزنیم وچشمامون کوتاه نیاندوایِ این دلتنگیِ گسیک دوسِت دارم با لحنِ شیرینهیک تعلقِ خاطر از عمقِ چشمیک دلبستگیِ همه چی تموم ،چه خوب میشهاون بیقراریِ تو رو...
از قابِ پنجره ی پاییزبه تماشایبارانِ برگهاکورانِ دردهاو دورانِ قحطی زده ی مهربانی نشسته امشاید هنوزدرختی بیدارشاخه ای پر بارو برگی سبزبرای آمدنت خودنمایی کندمیگویم آذرمرگ به تن کرده استاگر نیایی...،کارِ پاییز دیگر تمام است...
من دچارم به یک ویرانیو چه تلخ است که نمیفهمی توپابماهِ مرگِ خاموشمنم...!...
میتوانست هزاران حادثهبرای ندیدن چشمان تو اتفاق بیوفتداما من ؛ در مسیر بی هدف یک روز عادیعاشقت شدم..!دوست داشتنم را جدی بگیر که هنوزآرزوی این روزهای منلبخند همیشگی توست...
من با خیالتپیوندِ دلم را بسته امحالا تو ...هر کجا که دلت میخواهدبُرو...
تو خودت رابازنشسته ی خیالِمان کرده ایاما من هَنوز جمعه هابرای دوست داشتَنَتاضافه کاری میکنم...
دلتنگی پا به سن گذاشته استحرمت دارد تمامِ دوست داشتنت هایت،نرو.......
هر چه از من فاصله میگیریمن...،کمتر لبخند میزنمبیشتر بغض میکنمکمتر فراموشی میگیرمبیشتر افسوس میخورمکمتر فریاد میزنمبیشتر سکوت میکنمکمتر نفس میکشمبیشتر غرق میشومبگذریم...!!!کم یا زیاد دیگر فرقی نمیکندوقتی تمامِ منلبریزِ از تو ست...
آنقدر به خودم بد کرده امکه از دیدن خودم در آینه شرمگینمچقدر چشمهایم غریب نگاهم میکنندصورتم را ببین چقدر شکسته استاین لب ها چرا لبخند نمی زنند..؟این زبان چرا روزه ی سکوت گرفته است؟نه این من نیستم...!من میخندیدم ؛ حرف میزدم ؛ شاد بودمحالا خودم را در آینه که دیدمفهمیدم چه بد دلم را خسته کرده اممنی که میدویدم و همیشه خوشحال بودمحالا قدم زدن را با تک آهنگی قفل ترجیح میدهمدل دیوانه بس کن...آنکه به تو دلبسته بود حالا بی تو در آ...
برای گریز از دلتنگیِ شبکجا باید رفت..؟! این آسمانهمه جایش یک رنگ است...
مرگ زودرسی استوقتی با همین بغض های در گلو ماندهبدونِ شب بخیرهای توبه خواب میروم......
پاییزفصلِ سقوطِ اشک ها استفصلِ سنجاقِ دلتنگی به برگفصلِ دلهره آورِ بادهافصلِ بیقراری هایِ پی در پیفصلِ قدم های بی هدففصلِ پیش آمدِ اندیشه هایِ تلخفصلِ بی خوابیِ شومِ شب هایِ بلندفصلِ کهنه یِ تپش هایِ بی درنگفصلِ قصه هایِ ناتمامفصلِ لالایی ِ آرزوبه فصلِ دلتنگیِ منخوش آمدی...
اگر کسی را میشناسیدکه به شما " تعهد " دارددوست داشتنش راآویزه ی گوشتان کنیداین روزها معجزه ی ماندنکمتر از عصای موسی نیست ...!...
یلدا آمدی ؟!!!اینجا همه یخ زده انددیگر اجاق خاطره هایت را خاموش کنتا کی دست به دامان خورشید بمانیمکسی قصد آمدن نداردبیا عزیز من ...بیا دختر مو بلند پاییزلااقل تو ، دستِ مرد زمستانی ات را محکم بگیر ... ....
پاییزنه رفتنی ها را بدرقه میکندو نه به استقبالِ رسیدنی ها می روددغدغه یِ پاییزتسکینِ دل آشوبی ها و دلتنگی ها استدلهره یِ پاییزبرای دل هایی است که وقتیپا رویِ برگ هایِ خشک خیابان میگذارندخوب نمیشونداینجا آدمهاقدم به قدمدر ژرفنایِ تنهاییِ خویش میمیرندپاییز ،منتظرِ کسی نیست...!...
سمتِ دلتنگیِ ماچند قدم، راهی نیستحالِ ما خوب؛ فقططاقتمان طاق شده...!....
من دلم پیش همانیست که نیست...