پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نشسته ام کنارِ پنجرهو باد می وزد ...درخت ، می خرامَد از درونو شاخه در عزای سیبِ چیده اش ؛سکوت می کند ...پرندگان چه بی ریا میانِ ابرها ؛به اوج می روند !و انزوای کوه ، بی صدا ؛بغل گرفته آسمان شهر را .سکوت می کنمو می تکانم از درون ؛غبار روزهای تلخِ رفته را ......